شاتوت
داستان کوتاه کوتاه
هوا تاریک شده بود و باران شدیدی میبارید. مرد در بالکن خانهاش نشسته بود و روزنامه میخواند. صدای زنش از درون خانه آمد.
- الان دیگه هیچ چی از شاتوتا نمیمونه! همون ظهر میچیدی میتونستیم یه کم هم برای مامانم ببریم...
مرد نگاهی به درختهای شاتوت جوان حیاط کرد و بیاعتنا صفحه حوادث روزنامه را پی گرفت. آنقدر باران شدید بود که حتی برگ هم از درخت کنده میشد. برگها کف حیاط را پوشانده بودند و موزاییکی معلوم نبود.
ناگهان صدای شترقی از ته حیاط آمد. دو بار پشت سر هم. صدایی که شرشر باران گنگش کرده بود. مرد از جایش پرید. روزنامه را پایین آورد و به حیاط خیره شد. بیهیچ حرکتی صبر کرد تا ببیند چه اتفاقی میافتد. خبری نشد. صدا را زنش هم شنید. مرد روزنامه را روی میز جلویش پرت کرد و بلند شد. تمام ورقهای روزنامه روی سطح بالکن پخش شد. از پله بالکن پایین رفت، شدت باران آزارش داد. برگشت و نگاهی به اطراف انداخت. برگههای روزنامه را از زمین جمع کرد و یکی کرد. روی سرش گرفت و دوباره از پلهها پایین رفت.
روی برگهای خیس سُر بود. نزدیک بود زمین بخورد. برگههای روزنامه هم داشت وا میرفت. سُری زیر پایش و خیسی بالای سرش ترسش را بیشتر میکرد. یک دست به دیوار و یک دست به چتر کاغذی، با احتیاط تمام به سمتِ تاریکِ حیاط رفت. هر بار یادش میرفت لامپ حیاط را عوض کند. به ته حیاط که رسید چیزی دید. چند لحظه ایستاد تا چشمش تاریکی را بفهمد. یک قسمت زمین قرمز شده بود و آن کنار هم چیزی سفید به نظرش آمد. تخیلش شروع به جولان کرد: «کسی از دیوار پریده و زمین خورده و مغزش مثل هندوانه ترکیده! این خونش... آن هم صورتش...» که ناگهان زنش چراغ قوه به دست از بالکن صدایش کرد.
- زیر بارون چیکار میکنی!؟ صدای چی بود؟
مرد هول شد و تا خواست برگردد، پایش لیز خورد و با کمر زمین خورد. دادش رفت هوا... زن نگران شد و با عجله به سمتش رفت. تا برسد، مرد از حال رفت.
مرد ظهر شاتوتها را چیده بود و داخل سطل سفیدی ریخته بود و به امید زنش آویزان کرده بود به شاخه درخت. باران سطل را سنگین کرده بود و شاخه شکست...
زن نور را که انداخت سطل و شاتوتهای ولو شدهی لهشده را دید.
- آخی بمیرم! حالا من گفتم واسه مامانم؛ ولی نه با این وضعیت...