وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

شاتوت

سه شنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۰۴ ق.ظ

داستان کوتاه کوتاه




هوا تاریک شده بود و باران شدیدی می‌بارید. مرد در بالکن خانه‌اش نشسته بود و روزنامه می‌خواند. صدای زنش از درون خانه آمد.

      -  الان دیگه هیچ چی از شاتوتا نمی‌مونه! همون ظهر می‌چیدی می‌تونستیم یه کم هم برای مامانم ببریم... 

مرد نگاهی به درخت‌های شاتوت جوان حیاط کرد و بی‌اعتنا صفحه حوادث روزنامه را پی گرفت. آن‌قدر باران شدید بود که حتی برگ هم از درخت کنده می‌شد. برگ‌ها کف حیاط را پوشانده بودند و موزاییکی معلوم نبود.

ناگهان صدای شترقی از ته حیاط آمد. دو بار پشت سر هم. صدایی که شرشر باران گنگش کرده بود. مرد از جایش پرید. روزنامه را پایین آورد و به حیاط خیره شد. بی‌هیچ حرکتی صبر کرد تا ببیند چه اتفاقی می‌افتد. خبری نشد. صدا را زنش هم شنید. مرد روزنامه را روی میز جلویش پرت کرد و بلند شد. تمام ورق‌های روزنامه روی سطح بالکن پخش شد. از پله بالکن پایین رفت، شدت باران آزارش داد. برگشت و نگاهی به اطراف انداخت. برگه‌های روزنامه را از زمین جمع کرد و یکی کرد. روی سرش گرفت و دوباره از پله‌ها پایین رفت.

روی برگ‌های خیس سُر بود. نزدیک بود زمین بخورد. برگه‌های روزنامه هم داشت وا می‌رفت. سُری زیر پایش و خیسی بالای سرش ترسش را بیشتر می‌کرد. یک دست به دیوار و یک دست به چتر کاغذی، با احتیاط تمام به سمتِ تاریکِ حیاط رفت. هر بار یادش می‌رفت لامپ حیاط را عوض کند. به ته حیاط که رسید چیزی دید. چند لحظه ایستاد تا چشمش تاریکی را بفهمد. یک قسمت زمین قرمز شده بود و آن کنار هم چیزی سفید به نظرش آمد. تخیلش شروع به جولان کرد: «کسی از دیوار پریده و زمین خورده و مغزش مثل هندوانه ترکیده! این خونش... آن هم صورتش...»  که ناگهان زنش چراغ قوه به دست از بالکن صدایش کرد.

      -  زیر بارون چی‌کار می‌کنی!؟ صدای چی بود؟

مرد هول شد و تا خواست برگردد، پایش لیز خورد و با کمر زمین خورد. دادش رفت هوا... زن نگران شد و با عجله به سمتش رفت. تا برسد، مرد از حال رفت.

مرد ظهر شاتوت‌ها را چیده بود و داخل سطل سفیدی ریخته بود و به امید زنش آویزان کرده بود به شاخه درخت. باران سطل را سنگین کرده بود و شاخه شکست... 

زن نور را که انداخت سطل و شاتوت‌های ولو شده‌ی له‌شده را دید.

-  آخی بمیرم! حالا من گفتم واسه مامانم؛ ولی نه با این وضعیت...



دیدگاه ها (۱۳)

۱۵ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۳ ادامه مطلب
 فک کنم توصیف ها وتصویر سازی هایی که توی داستانت انجام داده بودی نسبت به کارهای قبلی ملموس تر و قشنگ تر بود 
پاسخ:

ممنونم از نظر لطفت...

خوشحالم که میگی ملموس شده...

قصه زیبایی بود.

واقعاً چرا ذهن ما در تاریکی ها بدترین و ترسناکترین تصویر ممکن را میسازد؟
پاسخ:
شاید جهل در برابر خودکرده ها!
مغزش ترکید! چه لطیف و ظریف :)

چه خوب اینجوری قضاوت کرده! از اصل ماجرا خبر نداشته خانومش.
آقایونم که همیشه کارو نصفه نیمه انجام میدن!

"چند لحظه ایستاد تا چشمش تاریکی را بفهمد" این جمله خیلی قشنگ بود. ازش خوشم اومد...
پاسخ:
واقعا!؟
ظریف!

زن خوش نیتی بوده خدا رو شکر...
خوب نیمه بقیه رو خانوما هستن دیگه...



میخواستم بگویم با نظر آقای ایلیا موافقم و چیزی اضافه کنم که دیدم خانم باران قبلا گفتند. فقط عکس، خوشمزه و مناسبه!
به عنوان خواننده دوست داشتم جمله ای هم از ذهنیت مرد بعد از فهمیدن اصل ماجرا یا بعد از زمین خوردنش بخوانم...شاید...
پاسخ:
بنده خدا از حال رفت. فرصت نکرد.
مرد ظهر شاتوت‌ها را چیده بود و داخل سطل سفیدی ریخته بود و به امید زنش آویزان کرده بود به شاخه درخت. باران سطل را سنگین کرده بود و شاخه شکست...
afarin
ahsant 
ajab pishrafti....kheili khob bod faghat dastane kotahe kotah nabood
veblogeto to vebe ali bagheri didam ...
javadam hatam jan... zakhmeparishan


سلام بر شما

تصویرسازی فوق العاده بود.

داستانک زیبایی نوشته بودید. خیلی تعابیر ظریف و ذهن نوازی داشت... احسنت

سلام. با آرزوی قبولی طاعات و عبادات در این ماه عزیز .

من از شما و همه ی دوستانی که دست به این کار بزرگ زده و در جبهه ی تهاجم فرهگی سرباز ولایت شده اید صمیمانه ممنونم.

برای قدرتمند شدن هر چه بیشتر نیرو ها لازم است دوستان با هم همکاری کنند .

اگر مایل هستید بنده را نیز در این امر بزرگ شریک کنید و با نام راه استاد لینک نمایید تا مطالبی را که از اساتیدمان یاد گرفتم را نشر دهم . ان شا الله .

خبرمان کنید .

ممنون از بازدیدتان

یا زهرا سلام الله علیها

 

 

سلام
یعنی چی به امید زنش آویزون کرده بودددددددددددددددددد؟
این داستان باید بلندتر می بود فکر کنم
میتونست حس و حال جنایی پیدا کنه
شاید
البته شاید

این داستان شما مرابه یاد داستانی در مثنوی معنوی انداخت انجا کا می فرمود:ددراتاقی تتاریک فیلی را قراردادند وعده ای راواردکردند هرکدام فیل را یک جور توصیف کردند 
ببخشید قصیده رافراموش کردم فقط داستانش روبه یادد دارم شاید این هم از عوارض پیری باشه
زیبا بود
۲۷ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۵۳ محمد حسین حدائق
سلام  شرخر
مثل همیشه تصویر سازی فوق العاده ای داشت
اما به نظرم نقش شاتوت از افراد داستان بیشتر بود
تصویر و تصویر

دست مریزاد
با سلام
اولین دیدارم از بلاگتونه
دوس داشتم داستانکتون رو
خیلی جذاب بود و سرشار از خلاقیت
موفق باشید
یا علی

ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی