وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وقف» ثبت شده است

یادداشت داستانی


شهرکمان تازه‌ساخت بود و به غیر از ساختمانِ ما، همه در حال بالا رفتن. ساختمان کنار دستی ما، وقفی بود. در وقف‌نامه‌اش آمده بود یک ساختمان هشت‌واحدی بسازند برای آن دسته از افرادی که قرار است فردا روزی در این شهرک معلم مدارس باشند، یا حداقل در همین شهرک کار فرهنگی بکنند. خدا خیرش بدهد واقف را، که از قبل به رفت و آمد فرهنگیان فکر کرده بود و تمهیدی اندیشه بود و ثوابی هم دشت می‌کرد.

به نظر، کار فرهنگی شرط گل و گشادی می‌آمد؛ اما در  همان وقف‌نامه کلی شرط دیگر آمده بود؛ مثلا در مورد نما و ظاهر ساختمان و طراحی داخلی، کسانی نظر بدهند که قرار است آن‌جا ساکن باشند.

مجری وقف‌نامه که دیده بود ساخت‌وساز شهرک شروع شده، بدون پیداکردن آن هشت فرهنگی دست به کار شده بود و ساختمان را خیلی سفت و محکم برپا کرده بود و وقت نازک‌کاری و ظاهرسازی کسی را نیافته بود که بیاورد و نظر بگیرد. کلی فکر کرده بود و به این نتیجه رسیده بود، جمعی را بیاورد و برای ظاهرسازی هم که شده از آن‌ها نظر بگیرد. مثلا خواسته واقف عملی شود. وقتی ماجرا را برای بازماندگان واقف که خارج‌نشین بودند گفته بود آن‌ها هم پذیرفته بودند. البته مثل اینکه اجباری هم در این بند وقف‌نامه نبود. اما مجری نظرش این بود: یک جلسه ساختمان از طرف همسایه‌های حال، برای همسایه‌های آینده.

خلاصه آقای مجری دیوار کوتاه‌تری هم از ساختمان سی‌ودو واحدی ما پیدا نکرد. آمد و از فرهنگی‌ترین ساکنان ساختمان خواست که بیایند و در جلسه باشند و نظر بدهند تا صورت جلسه‌اش را برای بازماندگان واقف ببرد. در نهایت هم به گفته‌ی خودش از خجالت‌مان دربیاید...

بعضی از جمله من فکر می‌کردیم شاید واقعا اتفاقی افتاد و جزو مشمولین قانون وقف شدیم و با توجه به حضورمان در جلسه اولویت‌دار شویم. این بود که مشتاقانه پذیرفتیم؛ اینکه برویم به جای آدم‌هایی که نمی‌دانستیم کیستند و چیستند نظر بدهیم. مجری وقف هم هر که در ساختمان فرهنگی می‌نمود را گلچین کرد: کارمند روابط عمومی شرکت صابون‌سازی، حروف‌چین روزنامه، منشی دکتر، انباردار، مربی مهدکودک و...

آقای محمودی لیسانس روانشناسی گرفته‌ی ساختمان پیشنهاد داد، برای برقرای ارتباط بیشتر با افکار اهالی آینده ساختمان و هم‌ذات‌پنداری با فضای زندگی ایشان، بهتر است که جلسه در همان ساختمان برگزار شود و شد. در خاک و خل.

جلسه با ریاست آقای مجریِ وقف شروع شد. از همه خواست حوائج و خواسته‌های اهالی آینده را در نظر داشته باشند و با ذهنیت ایشان نظر بدهند! چیدمان افراد و تمهیدات هم‌ذات‌پنداری، گرفت و جلسه حسابی گرم شد. فورا سر اصل مطلب رفتیم. اول، بحث بر سر این بود که نما، کامپوزیت باشد یا سنگ؟ موافقین و مخالفین برابر و نظرات طرح‌شده قدرت اقناع حداکثری را نداشت. هر کس چیزی می‌گفت و کس دیگر به راحتی رد می‌کرد. بحث بالا گرفت؛ بعضی‌ها رگ‌گردنی شده بودند و سرسختانه روی حرفشان ایستاده بودند. کار داشت به توهین هم می‌رسید که «ای بابا تو اصلا نگاه فرهنگی نداری!» همهمه شد و دعوا جدی شد. صدا به صدا نمی‌رسید؛ که ناگهان آقای مجری «ساکت» گویان، با مشت محکم روی میز کوبید. همه برگشتند. نگاهی به جمعیت کرد و گفت:

-        آقایون و خانوما! قرار نیست هیچ‌کدوم از شما تو این خونه‌ها زندگی کنه... آروم باشید...

اینقدر این آب ریخته شده روی سر افراد جلسه سرد بود که فکر کنم بقیه هم مثل من از همان‌جا مطمئن شدند که از این خانه جایی برای‌شان گرم نمی‌شود. چون در ادامه، نه جلسه، جلسه شد و نه نظرات، نظر...



پی‌نوشت: این متن را برای جایی نوشته بودم. از آنجا خبری نشد، اینجا آوردم!

۴ دیدگاه ۰۳ مهر ۹۲ ، ۰۰:۲۰
حاتم ابتسام