وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محرم و مسیحیت» ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه


خیابان کمی شلوغ شده بود. سر خیابان شیرکاکائو نذری می‌دادند. کمی عجله داشتیم. شیشه ماشین را پایین کشیدم. گفت: «برای من نگیر» و سرش را به شیشه تکیه داد. لیوانی گرفتم و «قبول باشه»ای گفتم. لبی تر کردم و گفتم: «می‌دونستی این تکیه ارمنی‌هاست؟» سرش را از روی شیشه برداشت و با تعجب پرسید: «تکیه‌ی ارمنی‌ها؟!» 

- آره؛ اربعینا تو همین کوچه تکیه می‌زنن. صلواتی میدن. جلسه هم دارن.

نگاهی به کوچه انداخت و گفت: «نگه‌دار می‌خوام ببینم.» 

- ول کن مریم، الان وقتش نیس. باشه بعدا.

دوباره تکرار کرد: «تورو خدا وایسا می‌خوام ببینم چه جوریه.» به خاطر شلوغی خیابان ترمز زدم. از فرصت استفاده کرد، پیاده شد و رفت سمت کوچه. جلوی پیرزن مانتویی و خوش‌پوشی را که به داخل کوچه می‌رفت، گرفت. نمی‌دانم به پیرزن چه گفت و از پیرزن چه شنید؟ ولی تا حرف پیرزن تمام شد، نشست روی زمین؛ مثل بیچاره‌ها وارفت. پیرزن تعجب کرد؛ خواست از زمین بلندش کند ولی اجازه نداد و از پیرزن خواست برود. فورا پیچیدم تو کوچه و از ماشین پیاده شدم. 

- چت شد مریم؟!

چشمانش پر اشک بود. نگاهی به چشمانم کرد و گفت: «از زنه پرسیدم اینجا چه هیئتی می‌گیرید؟ گفت: صاحب مجلس نذر امام حسین کرد تا بچه‌دار شه. حضرتم عنایت کرد. اسم دخترشو گذاشته رقیه. هر سال هم تکیه می‌گیره...» صدایش را آرام کرد و با بغض گفت: «چرا آقا به اینا بچه می‌ده به ما نمی‌ده؟»

نمی‌دانستم چه بگویم که آرام بگیرد. ولی می‌خواستم آرامش کنم: «پاشو بریم خونه الان مهمونا میان. زشته بیان جلو در بمونن!»

عاجزانه نگاهم کرد و گفت: «مامان، بابا که مهمون نیستن؛ خودی‌ان. بزار پشت در بمونن. میرن یک ساعت دیگه بر می‌گردن. من می‌خوام برم مهمون این هیئت شم؛ شاید اینجا عنایتی بشه.»

مریم راست می‌گفت: خودیا میرن و برمی‌گردن. این مهمونا هستن که اگه درو باز نکنی میرن و بر نمی‌گردن...

ای کاش می‌دونستم تو دستگاه آقا، خودی‌ام یا مهمون؟!


(این متن بعد از نظرات دوستان بازنویسی شد)

۱۷ دیدگاه ۱۳ دی ۹۱ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام