وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کودک و شهر مدرن» ثبت شده است

یادداشت


طبیعت به نوعی «مادرِ واسطه‌ای» همه‌ی خلایق است؛ و ما در دامان مادرانه‌ی طبیعت خلق می‌شویم و رشد می‌کنیم؛ و این وابستگی به طبیعت که خود، مخلوق خداست همیشه در ما خلایق وجود دارد. طبیعت سخاوت‌مندانه و مادرانه با آغوش باز و دامانی پرمهر و بی‌منت ما را در خود جای داده و پذیراست. هر چه می‌خواهیم از او برداشت می‌کنیم و به حیات ادامه می‌دهیم.

ما انسان‌های مدرن مدتی است که از دسترسی مستقیم به طبیعت محرومیم و بهره‌وری ما از طبیعت محدود به یک سفر یک‌روزه‌ی تفریحی جهت هواخوری و نشستن در طبیعت محدود شده، که البته همان نیز به خاطر بی‌توجهی و بی‌مسئولیتی ما به ضرر طبیعت تمام می‌شود.

اما حیوانات از ابتدای خلقت‌شان، رابطه‌ای مستقیم با طبیعت دارند و خَُلق حیوان بر این است که حتی تربیت بچه‌هایش را به طبیعت می‌سپارد؛ مانند گرگ که بعد از مدتی توله‌هایش را به زور و پرخاش در طبیعت رها می‌کند تا بروند و برای خودشان «گرگی» بشوند. انسان نیز از همان زمان که ارتباط مستقیم با طبیعت داشت هر چند بی‌پرخاش، اما به گونه‌ای فرزندانش را در طبیعت رها می‌کرد تا آن‌ها نیز بروند و برای خودشان «مردی» بشوند.

مسئله‌ای که این روزها بیش از پیش ذهنم را درگیر کرده است، مسئله «رابطه تربیت کودک و جامعه» است. کودکی که در بستر جامعه‌ی مدرن متولد و در همان نیز رشد می‌کند و شاید برخورد مستقیمِ مداومی با طبیعت نداشته باشد، اما به نوعی هنوز هم همان روش تربیتی را می‌گذارند. به عبارتی اگر جامعه را به مثابهِ طبیعت بگیریم، درست است که انسان به صورت مستقیم در دامان طبیعت رها نمی‌شود اما کودکی که در جامعه‌ی مدرنِ دور از طبیعت امروزی، متولد می‌شود، باز هم به همان روش در دامان جامعه «رها» می‌شود تا «مرد» بشود! آن هم توسط مادران و پدرانی که فقط ‌می‌زایند؛ بدون اینکه حتی برنامه‌ی قبلی برای تولد نوزداشان داشته باشند! چه برسد به اینکه برای مراحل مهم و حساس زندگی او آمادگی و برنامه‌ای داشته باشند.

پس چرا مایی که اینقد «رهاسازیم»، از طبیعت دور شدیم! شاید رهاسازی در طبیعت که با افتخار برای حیوانات وحشی صورت می‌گیرد، برای انسان مخاطراتی داشته باشد اما درس‌های زیادی نیز می‌آموزد. درس بقا، بهره‌وریِ مفید و مستمر از محیط اطراف و... درس‌هایی که در جامعه‌ی مدرن امروزی بیش از پیش به آن‌ها نیازمندیم، ولی خبری از آن‌ها نیست.

درس‌های طبیعت جای خود را به درس‌های دیگری داده‌اند؛ کاربرد قانون جنگلیِ «بخور تا خورده نشوی» به صورت پررنگی‌تری در جامعه‌ی امروزی دیده می‌شود. یعنی جامعه‌ی انسانی با تمام سیرِ تطوّری که از شروع یک‌جانشینی داشته، تبدیل به محیط وحشی‌تری نسبت به خود طبیعت شده است. این بی‌برنامگی، بی‌فکری، بی‌مسئولیتی و ناآگاهی بشر را می‌رساند که با این همه رشد، توسعه و پیشرفت باز هم خود را در دامان محیطش رها می‌سازد تا شاید خبری بشود. ولی خبری نیست! خبرهایی هست ولی او پیروِ این خبرها نیست! 124هزار پیامبر آمدند که بگویند طبیعت یک بستر مفید است، نه یک مادر معنوی! ولی کو گوش شنوا!؟

انگار آدمی‌زاد دوست دارد در آغوش گرم مادرش بِلَمَد و شیره‌ی جانش را بمکد و به هیچ‌قیمتی دامان پرمهر او را از دست ندهد. حال این لَم‌دادن به چه قیمتی برای او تمام می‌شود اللهُ اعلم... و خدا می‌داند با این روش چه بر سر انسان، طبیعت و جامعه خواهد آمد.




نگاهی هم به این مطالب بیندازید:

آرمان و جامعه

آگاهی اجتماعی

پرسش کودکانه


۴ دیدگاه ۱۵ آذر ۹۳ ، ۲۲:۱۸
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


پیرمرد نفس‌نفس‌زنان دست نوه‌اش را گرفته بود و هم‌پای هم راه می‌رفتند. حرکات کُندِ پیرمرد این‌بار حوصله‌ی نوه‌اش را سر نمی‌برد؛ با پدر و مادرش که راه می‌رفت به پایشان نمی‌رسید؛ مخصوصا پدرش! اما پدربزرگ خیلی آرام می‌رفت و می‌شد دستش را گرفت.

به صف نانوایی رسیدند. پیرمرد از جوانی که با فاصله از صف ایستاده بود پرسید: «آخر صف کیه؟» جوان بدون اینکه حتی سرش را از گوشی بردارد بی‌حوصله جواب داد: «خودم!» پیرمرد هم گفت: «پس من بعد شما» و دست نوه‌اش را گرفت و همان‌جا زیر دیوار نشست تا نفسی تازه کند و حالش جا بیاید. کودک هم همان‌طور که کنجکاوانه صف را نگاه می‌کرد نشست.

صف طولانی بود و پیرمرد آمادگی این انتظار را داشت؛ ولی کودک همان چند دقیقه اول حوصله‌اش سر رفت. از کنار مرد برخاست و از کنار صف به سمت جلوی آن رفت. پیرمرد که هنوز نفس‌زدنش قطع نشده بود، زیرچشمی نوه‌اش را می‌پایید. چند نفری از داخل صف کودک را زیر نظر داشتند که کجا می‌رو‌د. در چشم چند نفر، کودک به سان دشمن غاصبی بود که می‌خواهد نوبتشان را حاصل ساعت‌ها اتلاف وقت بود غصب کند. کودک به ابتدای صف که رسید دوزاری‌اش جا افتاد که آمده‌اند سنگک بگیرند.

دوان نزد پدر بزرگش برگشت. «بابابزرگ می‌ذاری من سنگاشو جدا کنم با پول خرد؟ پول خرد بهم میدی؟» پیرمرد آمد حرفی بزند که سرفه‌اش گرفت، همان‌طور که سرفه می‌کرد در جیب‌هایش دنبال سکه گشت ولی پیدا نکرد. سرفه‌اش قطع نشد. رنگ صورتش برگشته بود. کودک پرسید: «بابابزرگ خوبی؟» -«آره خوبم» اسکناسی به کودک داد. «برو تو صف ببین کسی سکه داره، اینو بده به جاش!»

پسربچه گیج شد. نمی‌دانست کاری که پدربزرگش گفت، چگونه انجام دهد! چگونه می‌فهمید چه کسی سکه دارد! پیرمرد که اصلاً حالش خوب نبود، فهمید کودک برای این کار ناتوان است. خواست کمی بلند شود ولی نتوانست. رو به نفرات جلویی صف کرد و گفت «کسی پول خرد و سکه نداره...» به سرفه افتاد و جمله‌اش ناقص ماند. کودک جلوتر رفت تا حرف پدربزرگش را کامل کند. «ببخشید پول خرد دارید؟»

مخاطب کودک همه بودند، ولی چند نفری برگشتند و نفهمیدند که ماجرا چیست. «برو بچه پول خردمون کجا بوده؟» یکی گفت «از تاکسی بگیر» یکی خندید و یکی هم به نشانه‌ی تأسف سرش را تکان داد. «ببین بچه چه لباسی هم پوشیده و گدایی می‌کنه!؟» یکی دو نفر هم دست به جیب شدند. ولی همه با هم پول خرد نداشتند!

کودک جلوتر رفت و همین‌طور می‌پرسید: «پول خرد ندارید؟ پول خرد؟» دیگر کل صف توجه‌شان به کودک جلب شد. ولی کسی جوابش را نمی‌داد. ناگهان در انتهای صف، سر و صدایی شد. چند نفر جمع شده بودند دور هم، و معلوم نبود چه خبر است. دیگر کسی به کودک نگاه نمی‌کرد. کودک هم انگار در شلوغی چیز آشنایی دیده باشید ته صف دوید. چند نفر دیگر هم از سر صف کنجکاو شدند و رفتند؛ ولی بقیه صفشان را نگه داشتند.

پیرمرد حالش به هم خورده بود و افتاده بود کف زمین. چند نفر بالای سرش ایستاده بودند و نظرات کارشناسی می‌دادند. کودک تا حال پدربزرگ را دید خودش را رویش انداخت و صدایش زد: «بابابزرگ! بابابزرگ! بابابزرگ خوبی؟» حضار گریه‌ی کودک را که دیدند نگاهی به ترحم‌وار به او و پیرمرد انداختند. یکی گفت: «ببین با چه روش‌هایی گدایی می‌کنند» دیگری گفت: «پس این بچه گداهه نوه‌ای این یاروئه» آن یکی: «آقا مثل اینکه یارو خیلی حالش بده، یکی زنگ بزنه اورژانس» این یکی: «آره گناه داره». چند نفری دست به جیب شدند. دستِ کسی گوشیِ آماده برای تماس نبود. پولی درآوردند و روی پیرمرد انداختند؛ یا به دست کودک دادند. همه پول‌ها خرد بود...



داستان کودکان


۰ دیدگاه ۱۳ آذر ۹۳ ، ۱۱:۵۱
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


کارگران شهرداری چند گلدان پلاستیکی یک‌بارمصرف را کنار جدول‌های پارک چیده بودند. کارگری گلدان‌ها را برمی‌داشت و گلش‌ را بیرون می‌کشید و به کارگر دیگر می‌داد، تا در حفره‌های که قبلا کنده بودند بکارد.

پسربچه و مادرش تازه از خانه به پارک محله رسیده بودند. صحنه برای پسربچه جالب آمد. دست مادرش را رها کرد و ایستاد به تماشاکردن. مادر که دوستانش را دید به سمت آنان رفت. پسربچه نمی‌دانست گل‌ها از گلدان بیرون می‌آیند و در پارک کاشته می‌شوند. فکر می‌کرد گل‌ها در پارک می‌رویند. حالا که فهمیده بود سوالات جدیدی برایش ایجاد شده بود.

کمی جلو رفت تا فرآیند کاشت گل‌ها بهتر را ببیند. یکی از کارگران که متوجه نگاه کنجکاوانه‌ی او شد لبخندی زد؛ که  پسرک دید. پسرک به فکر رفت تا حرفی بزند. یاد حرف پدرش افتاد و گفت: «خدا قوت!» هر دو کارگر برگشتند و با لبخند نگاهش کردند. کارگر مسن گفت: «سلامت باشی پسرم!» حالا که یخش باز شده بود کمی حرفش را بالا و پایین کرد و پرسید: «ببخشید! این گلا رو چه جوری تو گلدون به این کوچیکی می‌کارید!؟»

کارگر خندید و گفت: «ما نمی‌کاریم! ولی اونایی که می‌کارن، دونشو می‌کارن، بعد سبز میشه. بعضیا هم که نشاست؛ یعنی یه شاخه از یه گل می‌ذارن تو گلدون ریشه میزنه و گل می‌شه!»

بسربچه تا حدی جواب سوالش را گرفت؛ ولی تمام پاسخ مرد را نفهمید. کارگر از چهره‌ی پسربچه فهمید که گیج شده. -«بیا جلو نشونت بدم نشا چه جوریه!» مادرِ، همان‌جا کنار دوستانش پسرش را زیر نظر داشت. دید پسرش به سمت کارگران رفت! ناخودآگاه از جایی که نشسته بود برخاست و به سمت پسرش رفت.

مرد شاخه‌ای را برداشت به سمت پسرک گرفت و گفت: «ببین پسرم یه شاخه‌ی سالم و برگ‌دار از هر گیاهی رو بکنی و تو آب بذاری شروع می‌کنه به ریشه‌زدن! آب به هر چیزی جون می‌ده... هر چیز ریشه‌داری رو هم تو خاک مرغوب بکاری رشد می‌کنه! متوجه شدی؟» پسرک حالا فهمید. شاخه را از مرد گرفت و با تکان‌دادن سر تایید کرد؛ که مادرش رسید.

              - پسرم دست نزن به این چیزا، مریض میشی! بیا بریم دستتو بشورم!

          - مامان می‌دونستی هر چیزی تو آب بمونه ریشه می‌زنه و گل میشه! منم خیلی دستمو با آب بشورم ریشه میزنم‌ها!

هر دو کارگر بلند خندیدند. زن کمی خجالت کشید و دست پسرش را محکم‌تر کشید و به سمت دوستانش رفت. یکی از کارگران با صدای بلند گفت: «خانوم پسرت تا خاک‌بازی نکنه آب‌دیده نمیشه!»

زن بی‌اعتنا به شیر آب رسید و دست پسرش را شست.



داستان های دیگر...

۳ دیدگاه ۱۴ تیر ۹۳ ، ۰۲:۳۷
حاتم ابتسام