یادداشت
نشستهایم به تفکر که ناگهان دوستی یا عزیزی میآید و ما را در آن حال میبیند و با گفتن جملاتی همچون:
نبینم غمتو!
چرا تو فکری؟
چرا فکری شدی؟
داری به چی فکر میکنی؟
و...
رشته افکارمان را پاره میکند.
هر چند این جملات از روی خیرخواهی و دلجویی بیان میشود، اما بیانش، رشته پارهکن است. ولی چرا هر وقت فکری میشویم نمیگذارند فکری بمانیم؟ اصلا فکرکردن بد است یا فکریشدن؟
شاید چون وقایع ناراحتکننده فکر را بیشتر درگیر میکند، هر کس که به فکر فرو رفته را مشکلدار! میدانند. خوب این عادت عمومی است که تا مشکلی پیش نیاید به فکرِ فکرکردن نمیافتیم. پس هر که فکریست حتما مشکلی دارد. هر وقت هم که مشکلی پیش بیاید به جای تحلیلکردن، حسرت میخوریم (حسرتی که نشأت گرفته از قوه وهم است، نه عقل).
مگر بد است که آدم به خاطر مشکلی ناراحت شود و به فکر فرو برود!؟ بعضی وقتها باید به حال خودمان باشیم و ناراحتی بکشیم تا عبرت بگیریم!
درد آنجاست، در بیشتر مواقع به جای اینکه مشغول فکرکردن باشیم، فکرمان مشغول است. میگویند وقتی فکر مشغول میشود که، همزمان درگیر چند مسئله باشد؛ مگر نه یک مسئله، توان اشغال فکر را ندارد. مسائلی که عمری حل نشدهاند و مانده و باد کردهاند و تا میخواهی بهشان فکر کنی، نمیگذارند و با جملات بالا افکارت را...
انگار بلد نیستیم فکر کنیم و به نتیجه برسیم و فکریشدن یعنی به نتیجه نرسیدن! شاید مسئله، «تمرکز» است. مهارتی که ما امروزیها نداریم. تمرکزی که لازمهاش سکوت است نه حرف (احتمالاً به افرادی که تا درباره مسئلهای صحبت نکنند، نمیتوانند به آن فکر کنند، بر خورده باشید. بیشتر در خانمها!)
اگر تمرکزکردن میدانستیم با جملات بالا افکارمان نمیپرید. از همین بیتمرکزی است که تا میخواهیم به مسئلهای فکر کنیم، ذهنمان هزار سو میرود و دست آخر در دالان افکارمان گم میشویم و با کمترین ضربهای افکارمان میپرد. ماجرایی که میشود اسم را گذاشت: پرش فکری. و در این میان مشکلات هستند که ما را به فکر میبرند و از فکر در میآورند!
چه خوب است به خودمان اجازه بدهیم کمی فکر کنیم تا الکی فکری نشویم.
انشالله برسد آن روزی که وقتی دیدند در گوشهای نشستهایم به تفکر، بگویند:
آفرین میبینم تو فکری!
.
البته در دلشان...