وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانی درباره زندگی مجردی» ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه


   قابلمه را برداشتم و بردم روی بخاری. سیب‌زمینیِ درشت را با چنگال انداختم توی بشقاب. آنقدر خسته بودم که دست‌ودلم نرفت چیز دیگری بگذارم. کوه کندم که همین دو تا را هم آب‌پز کردم. چیزی هم نداشتم کنار سیب‌زمینی بگذارم؛ فقط نمک پاشیدم و لای نان کردم و فرو دادم. 

بخاری تا ته زیاد بود. نفهمیدم کِی خوابم برد. نیمه‌های شب بود که دستم سوزن‌سوزن شد از بی‌حسی. بیدار شدم و دیدم که دستم زیرم مانده و نیمه‌سفره‌ام کنارم پهن است. دستِ بی‌حس چقدر لَش است به قرار یک گونی سیب‌زمینی زور زدم تا بلندش کردم. بوی بدی در خانه پیچیده بود. بلند شدم و دیدم آن یک سیب‌زمینی که در قابلمه مانده بود روی بخاری ته گرفته.

قابلمه را برداشتم که ببرم آشپزخانه زیر آب، که از دستم در رفت و سیب‌زمینی هم پخش زمین شد. نمی‌دانم از داغی قابلمه بود یا بی‌حسی دستم. تکه‌های درشت سیب‌زمینیِ ترکیده را از زمین جمع کردم و بقیه را گذاشتم فردا سر حوصله جارو بزنم. قابلمه را گذاشتم روی کابینت. زبانم به سق چسبیده بود. فکر کردم به خاطر سِری دستم بیدار شدم، ولی مثل اینکه تشنگی امان نداده بود، شاید هم بوی بد... لیوانی پرِ آب کردم و خوردم. سیب‌زمینی آب‌پز خیلی آب می‌بَرد، شورَش هم کنی که دریاچه را خشک می‌کند.

صدایی می‌آمد. سری چرخاندم و گاز را دیدم که باز است! خشکم زد. چشم که به گاز افتاد، انگار شامه‌ام هم تازه کار کرد. بوی غلیظ گاز می‌آمد؛ هر چه به گاز نزدیک‌تر، بیشتر. قابلمه را که برداشته بودم گاز را خاموش کردم پس چرا گاز باز است؟! به فکر رفتم. گاز مدتی بود که بازی در‌می‌آورد. دسته‌گلی بودم که خودم به آب داده بودم. گاز را از شیر بستم.

باورم نمی‌شد همه‌چیز، دست‌به‌دست هم داده باشد تا زنده بمانم. اگر دستم سِر نمی‌شد اگر برای آب پا نمی‌شدم یا حتی اگر سیب‌زمینی ته نگرفته بود، به آشپزخانه نمی‌آمدم و خونم پای دوتا سیب‌زمینی ریخته شده بود. احساس مردی را داشتم که از یک جنگ مغلوبه زنده مانده. تا نزدیک صبح خوابم نبرد. هی از این پهلو به آن پهلو می‌شدم و پیش خودم ذوقِ یک فرماندة خوش‌شانس را می‌کردم...

درازکش بودم که دیدم مگس‌ها روی باقی‌ماندة سیب‌زمینیِ روی زمین جشن گرفته‌اند؛ یکی‌دوتایشان هم سراغ من آمدند. همیشه این‌طور وقت‌ها میفتم به جانشان، ولی این‌بار یک نجات‌یافته بودم. گفتم بگذار بخورند. راستی اگر گاز باز بود شاید این‌ها هم می‌مردند، ولی حالا نشسته‌اند و سیب‌زمینی و خون می‌خورند. بهتر از من که خالی خوردم. نوش‌جانشان...



۰ دیدگاه ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۵
حاتم ابتسام