وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بحث های زن و شوهری» ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه


مرد منتظر چنین موقعیتی بود. حالا می‌توانست با خیال راحت، کاری را که دوست داشت انجام بدهد. قبلاً پیش خودش فکر کرده بود که وقتی زنش در خانه نباشد دست به کار شود. ولی به این فکر نکرده بود که این کار چه باشد. نزدیک شده ظهر بود و فکر کردن به اینکه چه کاری بکند ذهنش را مشغول کرده بود. غیر از این‌ها باید غذا هم می‌پخت.

هم پختن غذا، هم کاری برای خوشحالی؛ آن هم در چند ساعت. با ذهن مشغول روی راحتی جلوی تلویزیون ولو شده بود و تلویزیون نگاه می‌کرد. تبلیغ مایع ظرفشویی پخش شد. ناگهان یادش آمد که همسرش چند وقتی است که از خرابی شیر ظرفشویی می‌نالد. حرصش گرفت از اینکه این مسئله دیر به ذهنش رسید. از اینکه اگر مشغول غذا می‌شد درد شیر را هم می‌فهمید. مثل فشنگ از جایش پرید و دست به کار شد.

در طول مدت کار دلش قنج می‌رفت که بالاخره بعد از مدت‌ها کاری برای همسرش می‌کند که او را خوشحال کند. غذا هم می‌پزد. پیش خودش تصور می‌کرد که از این به بعد چقدر کار همسرش راحت می‌شود. کمی روی کلمه راحتی مکث کرد. چه چیزی برای زنم راحت می‌شود!؟ اینکه راحت‌تر ظرف بشورد و کارِ خانه بکند!؟ دست از کار کشید و همان‌طور به عقب تکیه داد که صدای تقه‌ای آمد. دید که صدای در لباسشویی است. یادش افتاد چرا این لباس‌شویی را خریده. روزی که این را خرید زنش دیگر راحت شد؛ و او از اینکه زنش را راحت کرده خوشحال شده بود. باز هم راحتی...

مرد کمی به معنای راحتی فکر کرد. کدام راحتی!؟ راحتی کار در خانه! انگار در یک لحظه معنای راحتی در ذهن مرد تغییر کرد! به هر طرف که نگاه کرد اثری از ابزارآلات کار می‌دید؛ نه وسایل راحتی. ابزارهایی که کار را راحت می‌کردند، نه اینکه راحتی داشته باشند! مرد پیش خودش گفت پس باید کاری کنم که زنم از دست کار خانه راحت شود.

خیلی فکر کرد و چیزی به ذهنش نیامد. گرسنگی دیگر فشار آورد. حوصله پخت غذا نداشت. تلفن را برداشت و سفارش غذا داد. نیم‌ساعت بعد زنگ خانه به صدا درآمد. مرد مطمئن بود که غذاست. چون زنش کلید داشت. ولی زن داخل شد. با غذا در دست...

سفارش غذا داده بودی کلک!؟ پیک رستوران زنگ خونه رو زد. منم غذا رو گرفتم ازش. وای که چقدر راحت‌طلبی...




داستان های دیگر:

یادگاری

ظرف نشسته


۲ دیدگاه ۲۴ دی ۹۲ ، ۱۸:۰۲
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


شام تازه تمام شده بود و زن مهمان همراه زن میزبان ظرف‌ها را می‌شستند. زن میزبان نگاهی به بشقاب آرکوپال زیر دستش کرد. «طرحش خیلی قشنگه، تازه خریدی؟» مشخص بود میزیان ذوق کرده. «آره. دیسش رو هم خریدم؛ تو طبقه بالای کابینته، دستم نمی‌رسه مگر نه نشونت می‌دادم»

مرد میزبان وارد آشپزخانه شد. «آره دیگه! ما می‌ریم عرق می‌ریزیم خانوم باهاش ظرف چینی می‌خره»

زن حرصش گرفت. با لحنی سرد گفت. «چینی نیست عزیزم! آرکوپاله! چیه مثل قاشق نشسته می‌پری وسط حرف‌های ما!؟»

مرد که انگار یادش رفته باشد برای چه به آشپزخانه آمده، پوزخندی زد. «همچین میگه حرف‌های ما، انگار دارن درباره چه موضوع مهم و محرمانه‌ای صحبت می‌کنند»

     - بهتر از شماست که درباره چیزایی حرف می‌زنین که نه بلدین، نه ازش سر درمیارین. بابات فوتبالیست بوده یا مامانت سیاستمدار!؟

زن مهمان ریز خندید. به طرز واضحی به مرد برخورد. به خاطر مهمان چیزی نگفت. انگار یادش افتاد چه می‌خواست. در یخچال را باز کرد و شیشه آب را برداشت و لاجرعه سر کشید. زن بدون اینکه برگردد زیر لب گفت. « نمی‌دونم خدا لیوانو برای چی خلق کرده...»

زن مهمان آخرین ظرف آرکوپال را آب کشید و توی آب‌چکان گذاشت؛ که زن میزبان چیزی یادش افتاد. رو به مرد کرد که در یخچال را محکم ‌می‌بست و با صدای نازدار و خواهشمندانه‌ای گفت. «عزیرم قدت بلنده، می‌شه از در بالای کابینت دیس آرکوپالو بیاری بیرون می‌خوام زری ببینه...»

مرد شل شد. به زن مهمان نگاهی انداخت و خیلی تصنعی به هم لبخند زدند. در کابینت را باز کرد و و دیس را برداشت و به دست زری داد. «بفرمایید اینم آرکوپال چینی!» هر سه خندیدند. مرد برگشت که برود. چیز دیگری یادش افتاد. «راستی میوه و تخمه رو زود بیار، فوتبال داره شروع می‌شه». 

زن نگاهی به زری که نگاهش به دیس بود کرد. «خوشت اومد! بده میوه‌ها رو بچینم توش...»



۳ دیدگاه ۰۴ آبان ۹۲ ، ۱۲:۴۷
حاتم ابتسام