وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرکوپال» ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه


شام تازه تمام شده بود و زن مهمان همراه زن میزبان ظرف‌ها را می‌شستند. زن میزبان نگاهی به بشقاب آرکوپال زیر دستش کرد. «طرحش خیلی قشنگه، تازه خریدی؟» مشخص بود میزیان ذوق کرده. «آره. دیسش رو هم خریدم؛ تو طبقه بالای کابینته، دستم نمی‌رسه مگر نه نشونت می‌دادم»

مرد میزبان وارد آشپزخانه شد. «آره دیگه! ما می‌ریم عرق می‌ریزیم خانوم باهاش ظرف چینی می‌خره»

زن حرصش گرفت. با لحنی سرد گفت. «چینی نیست عزیزم! آرکوپاله! چیه مثل قاشق نشسته می‌پری وسط حرف‌های ما!؟»

مرد که انگار یادش رفته باشد برای چه به آشپزخانه آمده، پوزخندی زد. «همچین میگه حرف‌های ما، انگار دارن درباره چه موضوع مهم و محرمانه‌ای صحبت می‌کنند»

     - بهتر از شماست که درباره چیزایی حرف می‌زنین که نه بلدین، نه ازش سر درمیارین. بابات فوتبالیست بوده یا مامانت سیاستمدار!؟

زن مهمان ریز خندید. به طرز واضحی به مرد برخورد. به خاطر مهمان چیزی نگفت. انگار یادش افتاد چه می‌خواست. در یخچال را باز کرد و شیشه آب را برداشت و لاجرعه سر کشید. زن بدون اینکه برگردد زیر لب گفت. « نمی‌دونم خدا لیوانو برای چی خلق کرده...»

زن مهمان آخرین ظرف آرکوپال را آب کشید و توی آب‌چکان گذاشت؛ که زن میزبان چیزی یادش افتاد. رو به مرد کرد که در یخچال را محکم ‌می‌بست و با صدای نازدار و خواهشمندانه‌ای گفت. «عزیرم قدت بلنده، می‌شه از در بالای کابینت دیس آرکوپالو بیاری بیرون می‌خوام زری ببینه...»

مرد شل شد. به زن مهمان نگاهی انداخت و خیلی تصنعی به هم لبخند زدند. در کابینت را باز کرد و و دیس را برداشت و به دست زری داد. «بفرمایید اینم آرکوپال چینی!» هر سه خندیدند. مرد برگشت که برود. چیز دیگری یادش افتاد. «راستی میوه و تخمه رو زود بیار، فوتبال داره شروع می‌شه». 

زن نگاهی به زری که نگاهش به دیس بود کرد. «خوشت اومد! بده میوه‌ها رو بچینم توش...»



۳ دیدگاه ۰۴ آبان ۹۲ ، ۱۲:۴۷
حاتم ابتسام