وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

۲۱ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

داستان کوتاه کوتاه


خیابان کمی شلوغ شده بود. سر خیابان شیرکاکائو نذری می‌دادند. کمی عجله داشتیم. شیشه ماشین را پایین کشیدم. گفت: «برای من نگیر» و سرش را به شیشه تکیه داد. لیوانی گرفتم و «قبول باشه»ای گفتم. لبی تر کردم و گفتم: «می‌دونستی این تکیه ارمنی‌هاست؟» سرش را از روی شیشه برداشت و با تعجب پرسید: «تکیه‌ی ارمنی‌ها؟!» 

- آره؛ اربعینا تو همین کوچه تکیه می‌زنن. صلواتی میدن. جلسه هم دارن.

نگاهی به کوچه انداخت و گفت: «نگه‌دار می‌خوام ببینم.» 

- ول کن مریم، الان وقتش نیس. باشه بعدا.

دوباره تکرار کرد: «تورو خدا وایسا می‌خوام ببینم چه جوریه.» به خاطر شلوغی خیابان ترمز زدم. از فرصت استفاده کرد، پیاده شد و رفت سمت کوچه. جلوی پیرزن مانتویی و خوش‌پوشی را که به داخل کوچه می‌رفت، گرفت. نمی‌دانم به پیرزن چه گفت و از پیرزن چه شنید؟ ولی تا حرف پیرزن تمام شد، نشست روی زمین؛ مثل بیچاره‌ها وارفت. پیرزن تعجب کرد؛ خواست از زمین بلندش کند ولی اجازه نداد و از پیرزن خواست برود. فورا پیچیدم تو کوچه و از ماشین پیاده شدم. 

- چت شد مریم؟!

چشمانش پر اشک بود. نگاهی به چشمانم کرد و گفت: «از زنه پرسیدم اینجا چه هیئتی می‌گیرید؟ گفت: صاحب مجلس نذر امام حسین کرد تا بچه‌دار شه. حضرتم عنایت کرد. اسم دخترشو گذاشته رقیه. هر سال هم تکیه می‌گیره...» صدایش را آرام کرد و با بغض گفت: «چرا آقا به اینا بچه می‌ده به ما نمی‌ده؟»

نمی‌دانستم چه بگویم که آرام بگیرد. ولی می‌خواستم آرامش کنم: «پاشو بریم خونه الان مهمونا میان. زشته بیان جلو در بمونن!»

عاجزانه نگاهم کرد و گفت: «مامان، بابا که مهمون نیستن؛ خودی‌ان. بزار پشت در بمونن. میرن یک ساعت دیگه بر می‌گردن. من می‌خوام برم مهمون این هیئت شم؛ شاید اینجا عنایتی بشه.»

مریم راست می‌گفت: خودیا میرن و برمی‌گردن. این مهمونا هستن که اگه درو باز نکنی میرن و بر نمی‌گردن...

ای کاش می‌دونستم تو دستگاه آقا، خودی‌ام یا مهمون؟!


(این متن بعد از نظرات دوستان بازنویسی شد)

۱۷ دیدگاه ۱۳ دی ۹۱ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام

نقد عکس


سه گوسفند

.

فصل پاییز، دشتی ناهموار و وسیع در دامنه رشته کوهی کم ارتفاع در مجاورت دریاچه. سه گوسفند حلقه به گوش! کنار مرزهای زمینِ محصور رو به دوربین: این دیگه کیه؟! این چیه تو دستش؟! چوب‌دستی که نیست!

.

.

گوسفند حیوان پیچیده‌ی ساده‌ایست! مغز و دل جالبی دارد. نمی‌دانم به غیر از فرایند نشخوار در دل این حیوان چه می‌گذرد. خیلی نافرمان و خودسر است ولی اندک شیطنتی در نگاهش نیست (برخلاف بز). گوسفند ذاتش درست است، فقط کمی بدقلق است. کافیست کمی با گوسفندان حشر و نشر داشته باشید تا فن مدیریت کلان جامعه را بیاموزید. (رک: چوپان بودن جمعی از پیامبران الهی) آن‌قدر که ممانعت از جاده خاکی رفتن گوسفندان سخت است؛ ممانعت از رفتن به زمین غریبه‌ها.

جالب است؛ اگر منطقه‌ی نگهداری و چرای گوسفندان، دشتی چندهزار هکتاری و محصور هم باشد، باز گوسفند، تمام فضای مفید و قابل چرا را می‌گذارد و دقیقا می‌رود کنار حصار زمین وقت می‌گذراند. (مثل همین زبان بسته‌های داخل عکس)

نمی‌دانم این از سر جامعه‌گریزی این حیوان است یا از روی حس ترقی و درنوردیدن مرزها. شاید هم به خاطر این باشد که یکی از علایق گوسفندها دیوارسایی است که برای فرار از خارش کک‌ها و کنه‌ها صورت می‌گیرد!! (بگذریم از اینکه معلوم نیست این زبان‌بستههای داخل عکس، خارششان را با چه دیواری رفع می‌کنند)

یکی از سخت‌ترین قسمت‌های کار چوپانی همین جمع‌کردن گوسفندها از لب مرزهاست! چه هنگامِ چرا در دشت و چه هنگام نشخوار در طویله.

و آن‌جاست که چوپان با سوت و داد و پرت‌کردن چوب‌دستی پرکاربردش حیوان را به درون جامعه هدایت می‌کند.

ولی گوسفند است دیگر؛ با خارش تنش چه کند.

شاید اگر چوپان‌ها بتوانند خارش تن گوسفندان (کنه و کک) را رفع کنند دیگر نیازی نباشد آنان را از لب مرزها جمع کنند.

البته اگر فقط دلیل خارش باشد نه حس پیشرفت و ترقی...

۱۱ دیدگاه ۱۲ دی ۹۱ ، ۰۹:۳۲
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه

 

هزار بار برایش توضیح داده بودم که در کودکی به مرضی دچار شدم که لنگم کرد. باز هم هر وقت مرا می‌دید می‌پرسید:

چرا می‌لنگی؟ پات چیزیش شده؟!

دیگر برایم ثابت شده بود که مغزش لنگری دارد. منتظر بودم این بار که راه رفتنم را دید سوالش را تکرار کند تا جوابی که مدتی بود در آب نمک خیسانده بودم را حواله­اش کنم.

رسید سلام داد. دستم را که دراز کردم، دست نداد. دستم را بیشتر در هوا چرخاندم و گفتم: مشتی سلام!! گفت: دستم مو برداشته، نمی­تونم تکونش بدم؛ شرمنده.

جرقه­ای در ذهنم خورد.

چند روز گذشت.

به هم که رسیدیم سلام گرمی دادم و دست به سویش دراز کردم. فورا دست داد. من هم نامردی نکردم و مثل دیپلمات‌های رو به عکاس، دستش را حسابی تاباندم. دادش رفت هوا.

گفت: چی می‌کنی مشتی، مگه نگفتم دستم مو برداشته؟!

گفتم: راست می­گی! یادم رفته بود. آخه بعضی وقتا لنگر ذهنم گیر می‌کنه به مشغولیات،  این چیزا یادم میره. هی پیش خودم می‌گم یه چیزای درباره موهات گفته بودی!! شرمنده.

فوراً عذرم را پذیرفت و گفت: آدمیزاده دیگه. کمی مکث کرد و نگاهی به پاهایم انداخت و گفت:

راستی چرا می‌لنگی؟ پات چیزیش شده؟!


۱۰ دیدگاه ۱۰ دی ۹۱ ، ۱۶:۱۸
حاتم ابتسام

نقد عکس


عکس غریب


عکس غریبی است...

غریبه­ای شیربرنجی در میان این همه سیاه سوخته...

تعجب و مهری که در نگاهشان است نمی‌گذارد پابرهنه بودنشان را ببینیم.

شرق همیشه همین بوده؛ نداشتنش را با مهر و محبت پر کرده است. اگر نان ندارد، نوا دارد.

و دخترک غربی تنها کسی است که پاپوش دارد.

و چقدر پاپوش زیبا که غرب برای شرق دوخت و اکنون بازیگر هندی از نسخه هالیودی زیباتر است.

اگر به نسبت هم بگیریم می­شود گفت نسبت زنان زیبای غرب به زنان مهربان شرق همین مقدار موجود در عکس است.

ولی چرا یک زیباروی به این کوچکی دیده می­شود اما این همه مهربان بی­رو دیده نمی­شوند؟

چرا!؟


۱۷ دیدگاه ۰۸ دی ۹۱ ، ۱۶:۰۵
حاتم ابتسام

یادداشت

 

سال­­ها می­گذرد تا نسلی بیاید و ببیند. تجربه‌های دیدنش را به نسل بعد منتقل کند. نسل بعدش بیاید، تجربه‌ها را بیازماید و درس‌هایی از دل تجربیات بیاموزد؛ و نسل­های بعدی با علم برخواسته از عمل گذشتگان طی طریق کنند.

عصرها می‌گذرد و آدم‌های هر عصر، عصاره‌های به جا مانده از عصر قبلی می‌شوند. هر کس فرزند زمان خودش می‌شود. از ابتدا هم قرار بر این بود که فرزند زمانه و عصر خود باشیم.

عصاره واقعی اعصار مردان و زنانی هستند که کوله­باری از گذشته بر دوش از جا برمی­خیزند. حرکت می­کنند و به حرکت وا می­دارند. روان­اند و جاری می‌کنند، قطره‌قطره می‌آیند و سیل‌آسا می‌برند و باران­وار می‌شویند. گویی از همه نسل­ها آمده­اند. آنان از گذشته، در امروز، برای آینده‌اند؛ آنانی که زمانه سازند.

در این میان ما هم برای خود عصری داریم.

از همان ابتدا حجتی داشتیم که امامِ زمان بود؛ امامِ فرزندانِ زمان. همان که عصاره تمام اعصار است. آن که اعصار برای آمدنش عصاره شدند. ولی‌عصری که خود عصر است.

قسم به عصر که عصرش می‌آید.

عصرِ ولی عصر.

.

«والعصر»

.

.

«اللهم عجل لولیک الفرج»

۸ دیدگاه ۰۶ دی ۹۱ ، ۱۶:۴۵
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


بعد از سال­ها عقب­نشینیه اجباری خونه پدری باعث شد سری به محله قدیمی بزنم. اون موقعا خودم 13 سالم بود و حالا پسرم 13 ساله. به کوچه که رسیدم غرق در کوچه و خاطراتش شدم که پسرم با صدای بلند اسم کوچه رو خوند: «شهید محمد سماواتی». 

از خاطراتم پرت شدم و به پسرم گفتم:

- با این شهید رفیق بودیم.

با تعجب پرسید:

- این شهید رفیقت بود؟!

- آره دیگه! هم‌کلاسی بودیم. خیلی وقتا تو راه برگشت از مدرسه با هم می‌رفتیم نونوایی. همیشه جاشو تو صف می‌داد به آدمای پیر و کفریم می‌کرد. محرما با هم می‌رفتیم تکیه سر خیابون. تا اینکه جنگ شد و قبل از شروع جنگ رفتم خارج.

از اینجا به بعدش رو خودم هم نمی‌دونم چی شد. ولی محمد رفت جبهه و شهید شد. یک کتاب هم از زندگیش نوشتن. با اون چیزای که من ازش دیده بودم خیلی تفاوت داره. من محمد تو کتابو نمی‌شناسم.

- یعنی چی نمی‌شناسی؟!

- آخه اون محمدی که اونا تو کتاب گفتن یه فرشته‌ی آسمونیه؛ آدم نیست. محمد خیلی زمینی‌تر از این حرفا بود. یادمه با هم می‌رفتیم تو محله‌های دیگه دعوا.

پسرم حسابی تعجب کرده بود. نمی‌دانم از چه! 

مهمترین تغییر کوچه، زمینش بود؛ جایی که ما در آن بازی می‌کردیم.

- راستی پسرم، اون موقعا کوچه آسفالت نبود؛ خاکی بود...

۱۱ دیدگاه ۰۵ دی ۹۱ ، ۱۷:۰۷
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


خیلی وقت است حرفی روی دلم مانده:

.

.

چرا روضه­خوان­ها شلوغش می­کنند و می­گویند:

"حضرت رقیه با آن دست­های کوچکش گره­های بزرگی را باز می کند."

.

.

اولا: کی گفته دست­های مشکل­گشای حضرت رقیه کوچیکن؟!

دوما: کی گفته مشکلای ما بزرگن؟!


مطلب جمال

۴ دیدگاه ۰۴ دی ۹۱ ، ۲۳:۰۲
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


شنیده­اید: ستون حنانه­ی مسجدالنبی، هنگامی که پیامبر (صلی­الله­علیه­و­آله­وسلم) تکیه­اش را از آن برداشت، نالید.

.

.

به نظر شما ضریح قدیمی امام حسین (علیه­السلام) چه می­کند؟ 

۴ دیدگاه ۰۳ دی ۹۱ ، ۲۳:۱۸
حاتم ابتسام

یادداشت


وقتی از بعضی آدم‌ها می‌پرسی بزرگترین آرزوهایت چیست؟ یکی درمیان یک آرزوی مشترک دارند.

یکی از آرزوهای مشترک آدم­ها، ماهی­گیری است. آن هم نه هر نوع ماهی­گیری...

ماهی گیری کنار یک رود آرام در جنگلی شلوغ و با جریان آبی روح انگیز و یا درون قایق شخصی در یک دریاچه­ی کوچک که سایه­ی ماه در آن افتاده باشد...

به نظرم عجیب­ترین آرزوی مشترک افراد است. می‌شود گفت تنها آرزوی انسان‌هاست که در آن کار و سختی هم وجود دارد. گرفتن ماهی، کار خیلی ساده­ای هم نیست.

اما دقیقا چرا این آرزو را دارند؟

چون ماهی دوست دارند؟

فکر نمی‌کنم (رک: سرانه مصرف ماهی در ایران)

چون کار ارزانی و در دسترسی است؟

فکر نمی‌کنم (رک: لوازم ماهی­گیری و مکان­های مناسب ماهی­گیری)

شاید دلیلش برآورده شدن حس کنجکاوی، حس کشف و شهود انسانی و ارتباط با طبیعت جاندار باشد.

خیلی هیجان انگیز است!

اینکه طعمه ای را انتخاب کنی به قلاب بزنی و بندازی به آب و منتظر صیدی بمانی. بگذریم از اینکه انتخاب قلاب و طعمه، پیدا کردن محیط و نقطه به آب اندازی و نوع پرتاب و انداختن قلاب خودش دنیایی دارد؟

همه دوست دارند به نقطه ای بروند که بهترین و درشت ترین ماهی‌ها را دارد.

اما کسی دوست دارد که برای ماهی گیری سراغ استخرهای پرورش ماهی برود؟! فکر کنم پاسخ روشن است.

نمی رود. کنجکاوی چه می شود؛ کشف و شهود؟!

اصلا یکی از چیزهایی که ماهی­گیری را شیرین و هیجان­انگیز می‌کند همین گیر کردن خزه، لجن و ماهی­های کوچک به قلاب است.

در یک استخر پرورش ماهی که هیجانی نیست!

خوب که فکر می­کنم می‌بینم وبلاگ­نویسی خیلی شبیه به ماهی­گیری است. (دوست داشتید یک بار دیگر متن را بخوانید تا علت شباهت را دریابید)

.

.

حال چند سوال:

وبلاگ­نویسی هم جزو آرزوهای مشترک آدم­ها هست؟

یا آدم­ها درباره آرزوهایشان خوب فکر نمی‌کنند؟

یا آدم­ها نمی دونن که ماهی­گیری چه جور کاریه؟

شاید هم وبلاگ­نویسی و قلاب­هاش، ببخشید قالب­هاش رو نمی­شناسن؟

۳ دیدگاه ۰۳ دی ۹۱ ، ۲۳:۰۰
حاتم ابتسام

یادداشت


متفکر است و به اثری نقد دارد. نگفتن آزارش می‌دهد و مثل خوره روحش را می‌خورد. تصمیم می‌گیرد حرفش را بزند؛ اما

فوران می‌کند و حرفش را می‌زند اما بد؛ بدون ادب نقد.

حرفش را نمی‌پذیرند. نه اینکه نقدش را قبول نداشته باشند یا با خودش مشکل داشته باشند. با ادبیاتش مشکل دارند؛ با ادب نقدش.

می‌خواهد اثری را نقد کند. ناگزیر است ابتدا تعریفی از آن به دست بدهد و با محکی محک بزند؛ و مشکل از همین جا شروع می‌شود: تعریف و مقایسه.

تعریف

از غرض­ورزی در تعریف اثر هم که بگذریم، نمی‌شود زاویه­ی دید منتقد به اثر را نادیده گرفت. حاصل کار یک منتقد بی­سواد، غرض­ورز و کوته­بین، تعریفی تحریفی می‌شود.

بگذریم از آنان که در تعریف نمادین و غیرنمادین اثر مانده­اند؛ آنانی که در گیره­های اثر گیرند.

مقایسه

یکی از مشکلات نقد مقایسه‌های نادرست است (بچگی و مقایسه با بچه درس­خوان فامیل را که یادتان هست). بعضی در همان مرحله انتخاب طرف مقایسه، دچار اشتباه می‌شوند. بعضی هم در مقایسه کردن و داوری بین دو طرف، دچار مشکل­اند و بعضی هم دچار بحران تعریف تحریفی هستند. مشخص است که منتقد غرض­ورز در همان مرحله تعریف، حکمش را می‌دهد. مرحله ای که باید مانند یک قاضی بی­طرف، مدارک دو طرف را ببیند و سپس داوری کند.

می‌بیند هرچه نقد می‌کند به صاحب اثر بر می‌خورد ولی به اثرش بر نمی‌خورد. (بگذریم از مساله تفکیک شخصیت حقیقی و حقوقی مولف در اثر)

قسمتی از اثر را نپسندیده. فورا علم بر می‌دارد که کل اثر مشکل دارد؛ و صاحب اثر انگشت به دهان که کور است و یا مگس، که این همه را ندیده و فقط همین را دیده­. (امان  از استقرای منتقدین)

در جایی به دلیل هزار و یک مشکل نگفتنی، در اثر قصوری رفته. چنان در بوق می­کند که صاحب اثر دل­زده می­شود (می­ترسد) از تولید اثری دیگر.

کمی که می‌گذرد می‌بیند حرفش خریدار ندارد. هیچ­کس به نقدهای او که دقیق است ،با مطالعه است، از سر درد است و دغدغه نه از سردرد و عقده، وقعی نمی‌نهد . کم کم، کم می‌آورد. سرد می‌شود و می‌کشد کنار؛ از جامعه، از بطنش. می‌رود و خودش را می‌زند به آن راه. فکر می‌کند همه همین هستند؛ (امان  از استقرای منتقدین)

فکر و دغدغه­اش را از جامعه، که به آن نیاز دارد و خودش را از جامعه که به آن نیاز دارد، دریغ می‌کند.

می‌رود افسرده می‌شود.

یک منتقد بی ادب افسرده... 

۳ دیدگاه ۰۳ دی ۹۱ ، ۱۷:۳۴
حاتم ابتسام