وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


   قابلمه را برداشتم و بردم روی بخاری. سیب‌زمینیِ درشت را با چنگال انداختم توی بشقاب. آنقدر خسته بودم که دست‌ودلم نرفت چیز دیگری بگذارم. کوه کندم که همین دو تا را هم آب‌پز کردم. چیزی هم نداشتم کنار سیب‌زمینی بگذارم؛ فقط نمک پاشیدم و لای نان کردم و فرو دادم. 

بخاری تا ته زیاد بود. نفهمیدم کِی خوابم برد. نیمه‌های شب بود که دستم سوزن‌سوزن شد از بی‌حسی. بیدار شدم و دیدم که دستم زیرم مانده و نیمه‌سفره‌ام کنارم پهن است. دستِ بی‌حس چقدر لَش است به قرار یک گونی سیب‌زمینی زور زدم تا بلندش کردم. بوی بدی در خانه پیچیده بود. بلند شدم و دیدم آن یک سیب‌زمینی که در قابلمه مانده بود روی بخاری ته گرفته.

قابلمه را برداشتم که ببرم آشپزخانه زیر آب، که از دستم در رفت و سیب‌زمینی هم پخش زمین شد. نمی‌دانم از داغی قابلمه بود یا بی‌حسی دستم. تکه‌های درشت سیب‌زمینیِ ترکیده را از زمین جمع کردم و بقیه را گذاشتم فردا سر حوصله جارو بزنم. قابلمه را گذاشتم روی کابینت. زبانم به سق چسبیده بود. فکر کردم به خاطر سِری دستم بیدار شدم، ولی مثل اینکه تشنگی امان نداده بود، شاید هم بوی بد... لیوانی پرِ آب کردم و خوردم. سیب‌زمینی آب‌پز خیلی آب می‌بَرد، شورَش هم کنی که دریاچه را خشک می‌کند.

صدایی می‌آمد. سری چرخاندم و گاز را دیدم که باز است! خشکم زد. چشم که به گاز افتاد، انگار شامه‌ام هم تازه کار کرد. بوی غلیظ گاز می‌آمد؛ هر چه به گاز نزدیک‌تر، بیشتر. قابلمه را که برداشته بودم گاز را خاموش کردم پس چرا گاز باز است؟! به فکر رفتم. گاز مدتی بود که بازی در‌می‌آورد. دسته‌گلی بودم که خودم به آب داده بودم. گاز را از شیر بستم.

باورم نمی‌شد همه‌چیز، دست‌به‌دست هم داده باشد تا زنده بمانم. اگر دستم سِر نمی‌شد اگر برای آب پا نمی‌شدم یا حتی اگر سیب‌زمینی ته نگرفته بود، به آشپزخانه نمی‌آمدم و خونم پای دوتا سیب‌زمینی ریخته شده بود. احساس مردی را داشتم که از یک جنگ مغلوبه زنده مانده. تا نزدیک صبح خوابم نبرد. هی از این پهلو به آن پهلو می‌شدم و پیش خودم ذوقِ یک فرماندة خوش‌شانس را می‌کردم...

درازکش بودم که دیدم مگس‌ها روی باقی‌ماندة سیب‌زمینیِ روی زمین جشن گرفته‌اند؛ یکی‌دوتایشان هم سراغ من آمدند. همیشه این‌طور وقت‌ها میفتم به جانشان، ولی این‌بار یک نجات‌یافته بودم. گفتم بگذار بخورند. راستی اگر گاز باز بود شاید این‌ها هم می‌مردند، ولی حالا نشسته‌اند و سیب‌زمینی و خون می‌خورند. بهتر از من که خالی خوردم. نوش‌جانشان...



۰ دیدگاه ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۵
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


مرد آرام در جاده می‌راند. برف سبکی روی دشتِ کنار جاده نشسته بود. جاده تازه‌ساخت بود و هنوز یک طرف آن آسفالت ریخته نشده بود. همین‌طور که داشت جاده و اطراف آن را نگاه می‌کرد دود نازک و غلیظی که از پنجره خانه‌ای بر می‌خواست نظرش را جلب کرد. خانه‌ای کوچک و تنها. به خانه خیره شد. سرعت گرفت و به سمت خانه رفت. از ماشین پیاده شد و با عجله به در خانه رسید. در را کوبید؛ ولی جوابی نشنید. باز کوبید؛ خبری نشد.

عقب رفت و با صدای بلند فریاد زد: «آهای... کسی اینجا نیست؟ کسی تو خونه هست؟» بوی تندی شبیه دود لاستیکِ سوخته، در هوا پخش شده بود. مرد به اطراف نگاه کرد تا مگر تنابنده‌ای ببیند. صدایی او را به خودش آورد. پیرمردی از پنجره دیگرِ همان خانه سرش را بیرون آورده بود. عینک درشتی روی صورتش بود. به مرد نگاه کرد و گفت: «با شمام؟ با کی داری؟» مرد جا خورد. «خونه آتیش گرفته نمی‌بینید؟» پیرمرد به پنجره کناری نگاه کرد «نه آقااا! جایی آتش نگرفته! بخاری داره کار می‌کنه. غریبه‌ای؟ بفرما بالا گرم شو...» مرد هاج و واج به دود غلیظی که از پنجره بیرون می‌زد نگاه کرد. ردِ دود از پنجره تا پشت‌بام، روی دیوار جا انداخته بود. «بخاری‌تون با چی می‌سوزه مگه؟» پیرمرد لبخندی زد و گفت: «بفرما بالا یه چایی مهمون ما باش. معلومه غریبه‌ای...» سرش را داخل کرد.

یک دقیقه‌ای گذشت تا در خانه باز شد. پیرمرد از لای در گفت: «بفرمایید...» مرد که هنوز محوِ دود بود برگشت: «مزاحم نمی‌شم. کاری دارم که باید انجام بدم. به خیالم خونه‌تون آتیش گرفته بود گفتم بیام بلکه کمکی کنم. نگفتید بخاری‌تون با چی می‌سوزه؟» پیرمرد به ماشین مرد نگاه کرد. وانت دو کابینی که رویش نوشته بود «راهداری؛ خودرو خدمت» لبخندی که از خیرخواهیِ مرد غریبه روی صورت پیرمرد نشسته بود خشک شد؛ کمی عقب رفت و گفت: «آقا به خدا ما تو این بَرِ بیابون چیز دیگه نداریم بسوزونیم! همه اهالی دهِ پایین هم امیدشون شده همینا... تو این زمستون سگ‌کش با چی خودمونو گرم کنیم ما بیشتر از جاده، گرما لازم داریم آقا» مرد با تعجب به سمت پیرمرد رفت: «نمی‌فهمم! جاده چیه این وسط؟ منظورتون چیه؟» پیرمرد با نگاهش به ماشین مرد اشاره کرد و گفت: «شما مگه واسه جاده نیومدید آقا؟» مرد گفت: «چرا اومدم! ولی نمی‌فهمم چی می‌گی؟ اومدم ببینم چرا کار جاده خوابیده» پیرمرد جرأتی به صدایش داد: «آقا مردم گاز ندارن، نفت ندارن، مجبور قیر بسوزونن... آقا شما باشی تو این سرما چی‌کار می‌کنی؟» چشمان مرد گرد شد. «قیر می‌سوزونید؟ قیرِ آسفالت؟» پیرمرد سرش را تکان داد مرد صدایش را بلند کرد: «به کار ما و جاده رحم نمی‌کنید به خودتون رحم کنید! قیر که واس گرم کردن نیست که مرد حسابی!؟»

پیرمرد جوابی نداد. مرد هم منتظر پاسخ نشد. دوباره به دود غلیظ و سیاه خیره شد؛ به جاده هم نگاهی انداخت. نفس عمیقی کشید. بوی قیر لای سینه‌اش نشست. سوار ماشین شد و رفت.



۰ دیدگاه ۲۷ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۳
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


ایستگاه اول؛

پنج‌سال آزگار طول می‌کشد تا جوانه درخت بامبوی وحشی (خیزران)، سر از خاک بیرون آورد؛ ولی فقط یک‌ماه وقت می‌برد که به ارتفاع صد متر برسد! یک‌شبه ره‌صدساله می‌رود! شبی که پنج سال زمان برده...

 

ایستگاه دوم؛

مترو به ایستگاه که می‌رسد همه چیز روشن می‌شود؛ این ایستادن کوتاه است. در کمتر از یک‌دقیقه، ایستادن در روشنایی تمام می‌شود! برای رسیدن به ایستگاه بعدی باید از دل تاریکی بگذرد؛ تاریکی محض! تاریکی که خیلی طولانی‌تر از روشنایی است...

 

مقصد؛

موفقیت و رسیدن به هدف صبر می‌خواهد و مداومت... شاید پنج‌سال تاریکی باشد و چیزی نبینیم؛ اما زمانی می‌رسد که همه‌چیز روشن می‌شود و سرعت می‌گیرد. بعضی‌ها فقط روشنایی و رسیدن‌ها را می‌بینند؛ می‌گویند: «یک‌شبه ره صد ساله رفته»! نمی‌دانند که یک فرد از دل چه تاریکی‌هایی برای رسیدن به این روشنایی گذر کرده و حالا این‌قدر سرعت دارد.



۰ دیدگاه ۲۴ دی ۹۴ ، ۰۳:۵۱
حاتم ابتسام

یادداشت


بازی برد و‌ باخت دارد. بازی که در آن کسی چیزی را نَبرد و یا چیزی نبازد، بازی نیست. ارزش یک بازی به تلاش برای پیروز‌شدن و فرار از باختن است. گاهی چنان این برد و باخت حساس و با تشخیص ریزه‌کاری همراه می‌شود که پای داور هم وسط کشیده می‌شود و آن‌قدر مهارت می‌طلبد که نیاز به هدایتگر هم حس می‌شود و مربی، پا به کناره‌ی میدان می‌گذارد.

حتی وقتی به تنهایی بازی می‌کنیم قانونی می‌گذاریم تا برد و باخت تعیین شود. به نام قانون همه کاره باز یخودمان می‌شویم از قانون‌گذار تا بازیکن و داور و مربی و چه خوب هم قضاوت می‌کنیم چون قانون را خوب شناخته‌ایم. مثل بازی با قوطی کبریت که آن‌قدر بیندازی تا روی قد بایستد! در بازی خیلی وقت‌ها به قوانین می‌بازیم. برنده هم چون قانون را شناخته و به کار گرفته، برده است.

وقتی مهم‌ترین چیز در بازی برد و باخت باشد در جامعه نیز این را باید دید. اگر سرگرمی را مهم‌ترین علت بازی بدانیم گویی زندگی در جامعه را هم بازی گرفته‌ایم! چه شد؟ به بازی گرفته‌ایم. گویا در زبان هم غایت بازی را جدی‌نبودن و سرگرم‌کننده‌ای آن بروز یافته است! چرا؟ چون برد و باخت در بازی جدی نیست که اگر بود کمتر کسی تن به بازی می‌داد! چون می‌دانستند جدال و چالشی برای تعیین برنده لازم می‌آید که جز با حضور داور حل و فصا نمی‌شود پس یک داور بازی را جدی می‌کند داوری که شاهد باشد و قاضی. همزمان ببیند و همان لحظه هدایت کند و در آخر رأی بدهد مثل خدا... از طرفی چون قوانین بازی را جدی نمی‌گیریم و نمی‌دانیم همین قانون‌گرایی در بازی است که ما را فردی قانونمند در جامعه بار می‌آورد.

افلاطون در مدینه فاضله خودش نقش مهمی برای بازی در تربیت کودکان قائل شده و آن بازی را خوب می‌داند که کودک را برای ایفای نقش در جامعه آماده کند.

بازی می‌کنیم که قوی شویم. می‌بازیم که قوی شویم. حتی اگر زبان‌شناسانه نگاه کنیم و بخواهیم بازی را در حالت مصدر و فعل بررسی کنیم بازی به بازیدن و ‌باختن نزدیک‌تر است تا بردن! ما باید بِ‌بازی‌م. بازی کنیم و ببازیم. چه اگر نبازیم و‌ فقط ببریم بازی نکرده‌ایم فقط سرخوشی کرده‌ایم؛ سرگرم بوده‌ایم! باختن را پلی برای پیروزی دانسته‌اند و تا رنج باختن را نبری گنج بردن را هم نمی‌بری و طعم واقعی آن را نمی‌چشی... چون همه چیز از ضعف شروع می‌شود نه قوت!

اما چه باختی!؟ باخت از سر ضعف و سرسپردن به سرنوشت؟ باخت از سر اینکه فرض بگیریم همه چیز جبری است و ما بازنده‌ایم مگر خدا بخواهد؟ باختی که از سر ضعف خودخواسته باشد پل برای پیروزی که هیچ سقوط آزاد و حذف از گردونه رقابت است.

باخت شیرین و باخت تلخ!

باختی که پس از تلاش بسیار باشد شیرین است یا تلخ؟ طعم باخت از سر خودباختگی چه؟

می‌دانم که باخت از سر خودباختگی بی‌مزه‌ترین اتفاق دنیاست! اما اینکه باخت بعد از تلاش چه مزه‌ای دارد پاسخ تک‌واژه‌ای ندارد! باختی که از سر تقصیر نباشد حتما تلخ است! اما باخت بعد تلاش می‌تواند شیرین باشد؛ می‌تواند تلخ باشد. شیرین از این جهت که ضعفی را در آن یافته‌ایم که «باز» تکرار نمی‌شود و ما را بازباختی مصون می‌دارد و در می‌یابیم که بار بعد چگونه ببریم و‌ یک قدم به پیروزی نزدیک‌تر می‌شویم. تلخ از آن جهت که در کوتاه‌مدت ثمره تلاش‌مان را ندیده‌ایم. از اینیشتین جایی خواندم: امید به پیروزی، اگر بیشتر از ترس از شکست باشد، موفقیت حاصل می‌شود.

در هر بازی‌کردنی امید به برد هست امکان شکست هم هست. اما آنچه بازی را برای ما جذاب می‌کند همان برد است و چیزی که شکست را تحمل‌پذیر می‌کند نزدیک‌بودن آن به برد. باخت روی دیگر سکه برد است.

پس دنیا را به بازی نگیریم؛ با آن، با قانونش بازی کنیم...

 


۱ دیدگاه ۰۷ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۲
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی 


روی بعضی‌ها عکس‌ شُش سالم‌ و‌ ‌شُش ‌خراب را کشیده که عاقبتِ دودگرفتن است. روی بعضی، عکس کتانیِ چینی ارزانی است که مُشتی سیگار را له کرده. روی بعضی دیگر هم‌ مرد مغمومی را از پشت تصویر‌ کرده که پشیمان به نظر می‌رسد ولی پایش به سیگا‌ر‌ زنجیر شده. هیچ‌کدام‌شان‌ شبیه این‌هایی که از من سیگار‌ می‌خرند نیستند. مردانی و ‌بعضی وقت زنانی که خیلی بی‌حس نخی و پاکتی، سیگار‌ می‌گیرند و‌ بعضی با همین فندک که بارها عوض شده سیگار می‌گیرانند.

از دستم در رفته که این چندمین فندکی است که به کار‌ گرفته‌ام. یکی‌دوتای اول را که نخ نداشت دودر کردند؛ اگر یادشان رفته بود، بر‌می‌گرداندند. سه چهارتایی هم‌ یا از‌ وسط شکست یا از شستی؛ یا شعله‌پوششان وا رفت. یکی دو تا هم که گاز تمام‌کردند و‌ دیگر نشد پُرشان کنم. بعضی از چخماقی‌ها بعد از خرابی چخماق یدکی هم قبول نکردند. بعضی که اصلاً معلوم نشد چه سرطانی گرفته‌اند که شعله نمی‌گیرند! چقدر‌ وقت گذاشتم تا بفهمم دردشان چیست ولی نشد.

قیافه‌اش ساده است؛ اما دنیای پر جزئیاتی است. بعضی وقت‌ها که فندک خاموشی را راه می‌اندازم حسِ بلندکردن فضاپیما زیر‌پوستم می‌دَود. تا الان در این دخمه بزرگ‌ترین‌ لذتم نگاهِ زیرچشمی به صورتِ ذوق‌زده‌ی آن‌هایی است که فندک محبوبشان را برپا می‌کنم.

این یکی فندک‌ها قرص‌تر است. به دوستانم‌ پیشنهاد می‌کنم همین را ببرند. زمخت و ‌بدقواره است؛ ولی مثل سگ جان دارد. چندتا سیگاریِ خراب دیدم که از همین داشتند. مطمئن شدم که فندکِ کهنه‌کارهاست. طوری با نخ زنجیرش کرده‌ام که دزد هفت‌خط قافله هم نمی‌تواند دودرش کند. مگر اینکه با نخ ببرد!

از اول نیت داشتم به زیر ۱۸ سال نفروشم؛ می‌گفتم نداریم! بعضی تخص بودند و پاپی می‌شدند «پس این همه چیدی چیه!؟» و من بُراق می‌شدم که «فروشی نیست.» معمولا این یکی جواب می‌داد و‌ سرش را می‌کشید و ‌می‌رفت. مشخص بود می‌رفت از جای دیگری بگیرد. بعضی هم مثلاً زرنگ بودند و خودشان را به موش‌مردگی می‌زدند که «برای بابام می‌خوام» و‌ منم می‌گفتم «برو بگو‌‌ خودش بیاد بخره.»

دیگر حوصله‌ام نمی‌گیرد. بدون‌اینکه خیره بشوم که بفهمم به ۱۸ رسیده یا نه سیگار را می‌دهم که برود رد کارش و بیشتر عذابم ندهد. با اینکه تشخیص سنم واویلا بود نشسته بودم و ‌حساب کرده بودم یک‌ زیر ۱۸ سال، چه شکلی باید باشد. سنّ کم بعضی که واضح بود ولی بعضی غلط‌انداز بودند. یک‌بار پسری که به خیالم بیش از ۲۰ سال داشت آمد و سیگاری گرفت؛ وقتِ خرید شرم کودکانه‌ای به صورتش بود. رد که شد نگاهش کردم و دیدم کوله‌ی مدرسه‌اش را از دوستش که دبیرستانی می‌زد گرفت؛ یک‌نخ را به او داد و ذوق‌زده به کوچه‌ای دویدند.

آمارش از دستم در ‌رفته قبلا روزی صد و سی-چهل پاکت می‌فروختم. الان درگیرش نیستم. فکرش عذابم می‌دهد اما پولش بد نیست. اول تلخ نبود؛ ولی الان شیرین نیست.

روز اول که پای دکه ایستادم نمی‌دانستم روزنامه‌ها سفره‌ای برای سیگار‌فروختن هستند. روزنامه بهانه است که بایستند و نگاهی بگیرند و ‌بپرسد: «فیلترپلاسِ نخی داری؟» باورم نمی‌شد کاسبی اصلی‌ام‌ سیگار باشد؛ آن هم نه پاکتی، بلکه نخی!

روی روزنامه‌ای تیتر زده بود: «سیگار‌ کدام سرمایه‌ را دود می‌کند؟» دیگر حوصله‌ام نمی‌آمد روزنامه‌ها را ورق بزنم. پیش خودم گفتم سیگار‌ کارش‌دود کردن است حالا هر چیزی که باشد!

این عکس‌های روی پاکت‌ها حال سیگاری‌ها است ای کاش حال سیگارفروش‌ها هم بود. فکر کنم همان مرد مغموم و پشیمانی که پایش به سیگار‌ زنجیر شده من باشم. کسی که با سرمایه‌اش پای نخ به نخ سیگار‌ی که نمی‌کشد دود می‌شود.



مرتبط:

خاطره‌ها

۲ دیدگاه ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۲:۰۸
حاتم ابتسام

کوتاه کوتاه


چیزی لذت‌بخش‌تر از دیدن لبخندِ یک آشنا در ترمینال شهری غریب که به استقبال تو آمده نیست. با اینکه آشنا، از جنس همان غریبه‌های شهر غریب است، اما با همان لبخند پلی بین تو و تمام غریبگی‌های شهر می‌زند و از آن لحظه همه چیز رنگ آشنایی می‌گیرد.

غریبی، خیلی چیزها را عوض می‌کند.

خیلی چیزها حسرت می‌شود...

حتی یک لبخند آشنا؛ لبخندی که اگر پیدا شود، می‌شود هم‌سانِ لذت‌بخش‌ترین و شیرین‌ترین وصال دنیا!

غریبی خیلی چیزها را لذت‌بخش می‌کند...


۲ دیدگاه ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۴:۳۰
حاتم ابتسام

یادداشت داستانی


تلخیِ ناکامی در کار قبل، آزارم می‌داد و دیگر دست و دلم به کاری نمی‌رفت. مدتی بیکار بودم که خودش سراغم آمد. گفت: «یک پروژه‌ی نان و آب‌دار دارم و دست‌تنها از پس آن بر نمی‌آیم». باورم نمی‌شد که اینقدر برایش مهم باشم. ضمن اینکه گفت: «حالا تجربیات ارزشمندت از کار قبل به کار می‌آید!» با ذوق قبول کردم.

روز قبل از شروعِ کار برای هماهنگی جلسه‌ای گذاشتیم؛ بعد از جلسه گفت: «از ماجرای کار قبلی‌ات و مشورتی که از من خواستی، حرف‌هایی باقی مانده است و و حالا که مدتی فکر کرده‌ام، حرف‌هایی دارم.» خدا می‌داند که به شدت تشنه‌ی حرفی بودم که مرا از آن تجربه تلخ نجات دهد. گفت: «می‌خواهم تجربیاتم درباره مشورت‌دادن و گرفتن را به تو بگویم. تا بعداً آنقدر تلخ نشود. تجربیاتی که به بهای شنیدن تلخ‌ترینِ کنایه‌ها کسب کردم. خیلی‌ها را در این مدت از روی مشورت‌ها و اظهار نظرهایشان شناختم.

وقتی مشورت را در زمانی از من می‌گیری که مشکلی برایت پیش آمده، اگر نظری هم بدهم

1.   یا به خاطر نداشتن اطلاعات مناسب، اهمال و اشکالت را نادیده می‌گیرم و می‌گویم ایرادی ندارد و بی‌جهت دلخوشت می‌کنم؛ که این عمل مانند مُسکن‌دادن به مریض رو به موت است!

2.  یا سرکوفت می‌زنم و دیدی‌گفتم دیدی‌گفتم راه می‌اندازم و تو را اهمال‌کار جلوه می‌دهم؛ که این تو را ناراحت می‌کند و که البته ناراحتیِ ارزشمندی است. چرا که بعضی وقت‌ها باید ناراحت شوی تا بهتر درس بگیری و تجربه کسب کنی.

اما یادت باشد یک دوست خوب قبل از این مشکلی پیش بیاید به تو تذکر می‌دهد و آگاه‌ت می‌سازد؛ ولی دیگری بعد از اینکه مشکلی پیش آمد می‌گوید می‌خواستم بگویم! و البته دوست خوب‌تر هم آن است که بعد از وقوع مشکل، دیدی‌گفتم دیدی‌گفتم راه نیندازد.

دوست دارم با مشورت‌های خوب، دوستان و همکاران خوبی برای هم باشیم.»

این جمله آخری را گفت جگرم خنک شد. با خودم گفتم واقعا یک دوست با تجربه به هزار کار مستقل می‌ارزد؛ حتی اگر تلخی کند... 



متخصص تجربه


۲ دیدگاه ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۰
حاتم ابتسام

داستان کوتاه  کوتاه


از سینی پر از لیوانِ چای، یک خوش‌رنگش را برداشتم و روی دسته‌ی صندلیِ پایه‌بلندم گذاشتم. دو قند برداشتم و آن‌ها را طوری توی دستم گرفتم که مثل همیشه عرق نکند و دستم نوچ نشود. دوباره نگاهِ جدی‌ام را به بچه‌ها دوختم. از شکل برگه و نوشتن‌شان معلوم بود امتحان ریاضی دارند؛ همان درسی که بلد نبودم. دیدن قیافه‌ی برگه امتحان ریاضی یادآور روزهای سختی‌ام بود. خدا خدا می‌کردم کسی سؤالی نپرسد. در این مواقع باید می‌گفتم «سوال جواب نمی‌دهم و هر چه بلدی بنویس» اما من از آن دسته مراقب‌ها نبودم! 

پسرِ تهِ سالن از اول امتحان حواسم را به خودش گرفته بود و بی‌قرار و پریشان می‌زد. نشانه‌های خوبی از یک آماده به تقلب را از خود بروز می‌داد و منتظر بودم که حرکتی بزند و مچش را بگیرم و به لیست افتخارات جلبِ متقلبین خودم اضافه کنم. دست به چایی که بردم نگاهش به من خیلی عمیق‌تر شد. فهمیدم مثل همه متقلبینِ بیچاره می‌خواهد خوب مرا زیر نظر بگیرد تا در لحظه غفلتم تقلبش را که نمی‌دانم کجایش بود درآورد و... اما نگاهش حسرت یک متقلب درس‌نخوانده‌یِ سوال‌ِ سخت‌دیده نبود. حسرت ترحم‌برانگیزی در نگاهش بود. نگاهم را جدی کردم و با صدای بلند پرسیدم: «مشکلی هست؟» آن‌هایی که سخت مشغول حل مسئله بودند از برگه سر برداشتند و من و مسیر نگاهم را تماشا کردند و بقیه که سر روی برگه نداشتند به تهِ سالن خیره شدند. لیوان چای را سر جای قبلی گذاشتم و به سمتش رفتم.‌ به طرز واضحی استرس گرفته بود. این را از جابه‌جا شدن روی صندلی و جمع‌کردن دست و پایش فهمیدم.

بالای سرش که رسیدم سرم را برگرداندم و و با صدای بلند خطاب به همه گفتم: «سَرا رو برگه!» کاملاً موقعیت بالادستی را داشتم. «نگفتی؛ مشکلی هست؟» هول شده بود و با مکثی گفت: «بله!؟ نه مشکلی نیست»

پس چته؟

-  آقا راستش سرمون درد می‌کنه

توی دلم به دلیل مسخره‌اش برای فرار از بازرسی خندیدم! هر لحظه آماده بودم تا باصدای جدی‌تری از او بخواهم جیب‌هایش را خالی کند. ولی نمی‌دانم چرا این کار را نکردم و با پوزخندی گفتم:

- اینقد امتحانش سخته؟

- نه آقا از دیشب بیدار بودیم

برگه‌اش را برداشتم و مثل معلم ریاضی‌های کهنه‌کار سر تا ته‌ش را برانداز کردم. چیزی دستگیرم نشد و همین که خواستم برگه را سر جایش بگذارم، صدایش را آرام کرد و گفت: «کل شبو بیدار بودم و چای نخوردم!» برگه را جلویش گذاشتم و گفتم: «خب!؟» در حالی که به لیوان چای من خیره شده بود ادامه داد: «ما چند ساعت چایی نخوریم، سردرد می‌گیریم» دلم به حالش سوخت و عمق دردش را فهمیدم. مثل خودم خرابِ چای بود. چهره‌ی جدی‌ام جای خودش را به مهربانی و خوش‌برخوردی داد. به سمت لیوان رفتم. آن را برداشتم و به سمتش بردم. قندها را بد گرفته بودم و در دستم عرق کرده بود. چای را که به سمتش می‌بردم همه‌ی کسانی که در مسیرم نشسته بودند با تعجب به من خیره شده بودند. چای را جلویش گذاشتم و گفتم: «وایسا برم برات قند بیارم» ذوق‌زده شد و گفت: «آقا دستتون درد نکنه؛ راضی به زحمت نبودم.» خودم را بی احساس جلوه دادم و گفتم:

- بخور تا پس نیفتی...

- بدون قند می‌خورم. دستتون درد نکنه آقا

«خواهش می‌کنم»ی می‌گفتم و سرجایم برگشتم و دوباره تمام بچه‌ها را از زیر نظرم گذراندم. دیدم که چای را خورده و لیوان را کنار پایش گذاشته است. بعضی از بچه‌ها بدجور نگاهم می‌کردند؛ تا آن موقع چنین نگاهی از ممتحین به خودم ندیده بودم؛ انگار آنها مراقب بودم و من ممتحنی که خبطی کرده و دارد خودش را جمع و جور می‌کند. آبدارچی با سینیِ چای که نصفه شده بود از مقابلم رد شد. نگهش داشتم و بلند رو به بچه‌ها گفتم: «کسی چایی نمی‌خوره؟» از کسی صدا درنیامد. آبدارچیِ از همه‌جا بی‌خبر، با تعجب و استیصال به من خیره شده بود. لبخندی تحویلش دادم و گفتم: «چایِ اضافه‌ها را بدیم به این بنده خداها ثواب داره؛ بعضیاشون دلشون می‌خواد.» چیزی نگفت سری تکان داد و به دسته‌ی صندلی‌ام نگاه کرد و لیوان را ندید. گفتم: «خودم میارم برات...» چایِ دیگری برداشتم. بدون اینکه صبر کند قند بردارم، رفت. دوباره به بچه‌ها نگاهی انداختم. معلوم بود امتحانِ سختی است؛ همه سرشان روی برگه بود.

 

داستان کوتاه کوتاه

۲ دیدگاه ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۰
حاتم ابتسام

یادداشت


درباره «عالم» و جایگاه او آنقدر حرف زده شده و عمل دیده شده که در پس ذهن هر فردی به اندازه کافی گزاره‌های محترمانه درباره این قشر مفید جامعه وجود دارد. اما شاید کمتر کسی درباره‌ی «عالِم‌زاده‌ها» فکری کرده باشد و حرفی به زبان آورده باشد. برخلاف آن درباره‌ی «آقازاده‌ها» بیشتر از بعضی «آقایان» ایشان حرف برای گفتن بوده، هست و خواهد بود؛ و بسیار شنیده‌ایم.

سعید حدادیان در قالب یک دوبیتی این‌گونه گفته است:

«گویند خیال دلبران تخت‌تر است     آن یار که دلرباست خوشبخت‌تر است

هیهات مباد از کسی دل ببری          معشوق‌شدن ز عاشقی سخت‌تر است»

همان‌طور که معلوم است، در این دوبیتیِ بدیع به مقام شامخ معشوق اشاره شده و به یاد می‌آورد که چقدر درباره معشوق‌ها و معشوقه‌ها کم اندیشیده‌ایم. معشوقی که به زعم حقیر، مهم‌تر از عاشق است!

این اشاره را بدین جهت گفتم که در ادامه بگویم همین‌قدر هم در ادبیات شفاهی و مکتوب نسبت به عالم‌زاده‌ها اجحاف شده است. مثلا در تاریخ چه حرفی درباره پسر لقمان -که اگر نبود حکمت‌های لقمان به ما نمی‌رسید- بیان شده است؟

این حرف‌ها بدین معنی نیست که اصلاَ درباره این قشر مظلوم، حرفی زده نشده، بلکه آنگونه که باید به ایشان پرداخته نشده است.

معروف است که می‌گویند ولد العالم نصف العالم؛ این تنها نکته در خور‌ توجهی است که در باب این قشر شهره شده. اما همین جمله است که کار را خراب و زندگی را به عالم‌زاده‌ها دشوار‌ کرده است. چرا دشوار؟ پس بیایید زندگی یک عالم‌زاده را گام به گام تصور کنیم!

در خانواده‌ای مذهبی با پدری معتقد و صاحب علم و فضل به دنیا می‌آیی. مادرت به رسم قدیم فقط خواندن و نوشتن می‌داند و به رسم محبت و مادرانگی به جای انجام هر کار دیگری خودش را وقف فرزندان کرده است. کم‌کم بزرگ می‌شوی و با پدر در جمع‌هایی ظاهر می‌گردی و متوجه می‌شوی چقدر پدرت مهم‌تر از آن‌چیزی که در خانه نشان می‌داده است؛ و تو چقدر با فرزند یک عالم بودن محترم هستی. این تناقضِ تفاوتِ شخصیت پدر در بیرون از خانه و درون خانه تو را مشوش می‌کند؛ که پدر چه کرده که اینقدر محترم است. مدت‌ها می‌گذرد تا بفهمی علم، معرفت و اعتقاد چیست و چه ارزشی دارد. کم‌کم به سنی می‌رسی که جدی گرفته می‌شوی و دوست داری خودت باشی، ولی در ابتدا نمی‌دانی که در آمدن از زیر سایه پدرِ مهم، یکی از تراژدی‌های بزرگ تاریخ است. یا باید زیر همان سایه‌ی بمانی و لذت ببری یا اینجاست که کارهایی می‌کنی که شاید خیلی هم بد نباشد ولی تو را سزاوار شنیدن چنین جمله‌ی می‌کند: «از تو بعید است!» و «شما دیگه چرا!؟»

دریغ اینکه مردم در‌ این اندیشه‌اند که عالم‌زاده،  تام و تمام ربیب پدر خود و نمایندگی مجاز او در زمان غیبت است. در‌حالی که تو آن‌چنان هم پدرش را ندیده‌ای و زانوی تلمذ نزد او بر زمین نزده‌ای. اتفاقا ویژگی مشترک عالم‌زاده‌ها و آقازاده‌ها همین است که پدران هر دو قشر، بیش از اینکه پدر ایشان باشند پدر دیگرانند! البته پسران خلف ادامه‌‌دهنده‌ی طریقتِ علمی پدر هم وجود دارند؛ ولی نه آن‌قدر که «ولد العالم نصف العالم» را توجیه کنند.

می‌خواهی راه خودت را بروی ولی از همان پدر گرفته تا بستگان سببی و نسبی به دیده توقع می‌خواهند که در مسیر علم گام برداری و عالم دین شوی! و تو می‌مانی و تفسیر ناقص این جمله که «همه که نباید عالم شود!»، شاید بخواهند تاجر، مهندس، پزشک، نویسنده و حتی عتیقه‌فروش بشوند. تا کمی هم طعم لذت از شغل و درآمد را بچشند؛ نه لذت کتاب‌خواندن و فهمیدن. شاید چون دوست نداری بچه‌هایت برای باسوادشدن و معتبرتر شدنِ تو گرسنگی بکشند و مستأجری!

بعد پیش خودت فکر می‌کنی مردم فقط ظاهر‌ کار را می‌بینند. نمی‌بینند که تو در این مستأجری‌ها چقدر جعبه‌های کتاب پدرت را جا به جا کرده‌ای. نمی‌دانند که برای خرید بعضی از این کتاب‌ها پدر چقدر پول پس‌انداز کرد و چقدر از آسایش شما زد، شاید داوری سختی باشد ولی رفاه نداشتی و حسرت رفاه چشمت را برای داوری منصفانه کور‌ کرده است. سعی می‌کنی نداشته‌های پدرت را به دست بیاوری و شاید به هیمن علت است که عالم‌زاده‌ها تاجران خوبی می‌شوند و حتی علم‌فروشان خوب!

به هر حال تو عالمی هم‌سنگ پدرت نمی‌شوی و این ننگ بر تو می‌ماند و حتی خودت را آزار می‌دهد و دیگران را... تو نیز می‌شوی عامل ابتر شدن علم و معرفت و هر‌چه پدرت بوده و تو نیستی...



۰ دیدگاه ۲۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۱۵
حاتم ابتسام

داستان کوتاه کوتاه


پیرمرد از گرما کلافه شده بود. کلاهِ نمدی را از سر برداشت و دستمال کهنه‌ای از جیبِ کت رنگ و رفته‌اش در آورد و عرق سرش را خشک کرد. رنگ سفیدِ پوست سرش که از سیاهی آفتاب مصون مانده بود، نگاه پسرک را گرفت. پسرک به سمت مادرش برگشت. «مامان اون چیه پیرمرد گذاشته سرش!؟» چهارشنبه بازار بود و راهروهای لابه‌لای بساطی‌ها پر رفت و آمده بود. زن سرش چرخاند و پیرمردی که کلاه روی سرش را جابه‌جا می‌کرد دید. با تعجب گفت: «کلاههِ دیگه!» پسرک با دقت بیشتری نگاه کرد. «کلاه!؟» مادرش سری تکان داد و لبخندی زد «آره... یه جور کلاهه، بهش می‌گن کلاه نمدی... پیرمردا می‌ذارن که سرشون سرما نخوره» پسرک ایستاد و همان‌طور که با کنجکاوی به پیرمرد نگاه می‌کرد گفت: «مگه سَر، سرما می‌خوره!؟» مادرش با لحنی مطمئن گفت: «آره؛ همه‌جا سرما می‌خوره! چرا وایسادی؟ بیا بریم...» پسرک دیگر به انتهای تعجبش رسید، گفت:

مامان الان که هوا سرد نیست! تازه سرش یه جوری شده بود!

- چه جوری شده بود؟ پیرمردا زودی سردشون میشه...

- مامان سرش خیلی سفید بود؟ چون سردشه؟

- آهان... خب چون کلاه گذاشته و سرش آفتاب نخورده، سفید مونده

- مگه آفتاب گرم نیست؟

- چطور؟

- خب تو آفتاب کلاه گذاشته! یعنی سردشه؟

زن نفهمید پسرش چه چیزی را می‌خواهد بفهمد؛ ولی فهمید که هر چه جواب داده، به درد پسرش نمی‌خورد. لحنش را جدی کرد و رو به پسرش گفت: «ببین بزرگترا یه لباسایی می‌پوشن که یه استفاده‌هایی خاصی داره، بعدنا خودت همه‌شو می‌فهمی...»

پسرک دیگر چیزی نپرسید. به پیرمرد نزدیک شدند. پیرمرد بساطِ جوراب‌فروشی داشت. زن بساط را که دید چشمانش باز شد و رو به پسرش با خوشحالی گفت: «اِ! راستی قرار بود برای بابات جوراب بخریم!» و با اشتیاق به جوراب‌ها نگاه انداخت. پسرک به کلاه پیرمرد خیره شده بود. پیرمرد غرق عرق از گرما کلافه بود. 



داستان درباره کودکان


۰ دیدگاه ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۱۰
حاتم ابتسام