وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

متخصص تجربه (5)

سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۲، ۰۶:۳۰ ب.ظ

یادداشت داستانی


قبل از شروع کار، نشست روبه‌رویم و شروع کرد به نقل حرف‌هایی که به قول خودش در دلش مانده بود و تا به زبان نمی‌آورد، خیالش راحت نمی‌شد. حرف‌های زیادی نزد، فقط سعی کرد خیلی خلاصه و موجز تجربیاتی که فکر می‌کرد در کار جدید به دردم می‌خورد را بیان کند. هر چند انگار از بیان آن حرف‌ها مطمئن نبود و هر چند لحظه گویی که به فهمم شک داشته باشد، می‌پرسید: «منظورم را می‌فهمی که؟» و من که چیز پیچیده و غیرقابل‌فهمی در حرف‌هایش نمی‌دیدم هر بار با تأکید بیشتری می‌گفتم: «بله متوجه‌ام.» حرف‌هایش که تمام شد لحظه‌ای مکث کرد و با دقت در چشمانم خیره شد. نمی‌دانم از چشمانم چه خواند که ناگهان گفت: «نشد!» و بی هیچ حرف اضافه‌ای بلند شد و رفت.

بیشتر از همه حرف‌هایش همین «نشد» در گوشم زنگ می‌زد. چه چیزی باید می‌شد که نشد!؟

مدتی گذشت و طبق معمول حسابی سرگرم و درگیر کار شدیم. همان روزها مسئله‌ای در کار پیش آمد که شروعش از من بود و فکر نمی‌کردم اهمیت زیادی داشته باشد؛ اما با گذشت زمان اوضاع به هم ریخته‌تر می‌شد. تا اینکه گند کار درآمد. بدون اینکه غرولند اضافه‌ای بکند گفت: «دیدی گفتم نشد!؟ لازم بود که این جوری بشه که شد.»

انگار تکانی به تمام داشته‌های ذهنی‌ام خورده باشد. همه حرف‌هایی که روز اول زد در ذهنم مرور شد. گویی آن روز که آن حرف‌های فراموش‌شدنی را می‌زد، همین امروز را پیش‌بینی می‌کرد. حالا که مدتی گذشته می‌خواهم گیرش بیاورم و بگویم: «آن روز با حرف‌هایت تلاش کردی چیزی را بفهمم؛ چیزی که می‌توانم بگویم الان فهمیدم. آن روز، حرف‌ها را شنیدم و قبول هم کردم. مطمئن بودم که حقیقت را می‌گویی و گفته‌هایت ریشه در واقعیت تجربیاتت دارد. اما نمی‌دانم چرا نفهمیدم! حتی تازه فهمیدم که «فهمیدن» با «شنیدن» و «پذیرفتن» خیلی فرق دارند. به تجربه فهمیدم تجربیات را بیشتر از شنیدن و پذیرفتن، باید فهمید. مگرنه چه بسیار تجربیاتی که گفته و نوشته می‌شوند، شنیده و خوانده می‌شوند؛ ولی آبی از آب تکان نمی‌خورد و وضعیت همان است که بود و تجربیات دوباره تجربه می‌شوند؛ چون باید تجربه بشوند! اگر فهمیده شوند در یاد می‌مانند و به کار می‌روند.

من همه‌ی این‌ها را الان فهمیدم؛ نه آن موقع! من معنای «نشد» را الان فهمیدم... حالا شد!»


متخصص تجربه (1)

متخصص تجربه (4)


دیدگاه ها (۱)

بعله تازه بعد از تجربه است که میشه ....حالا شد

ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی