وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

هر چه هست، تفاوت است. اما نمی‌دانم چرا باز معجون خوش‌طعمی است؛ دنیا: معجونی از تفاوت‌ها.

وحدت تفاوت

بسم الله...
.
خاص‌ترین مخاطب این وبلاگ خودم هستم.
نوشتن این نوشته‌ها برای التزام به آن چیزی است که آموخته‌ام؛ برای تبدیل آن به باور.
نظراتتان برای باور کردن آموخته‌هایم راه‌گشاست.
بعضی حرف‌ها در بعضی قالب‌ها بیشتر می‌گنجد البته با نگاهی نقادانه و تأکید بر هندسه نگارش...
.
حاتم ابتسام

یک قهرمان با ویلچرش

سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۵۶ ب.ظ

داستان کوتاه


باخت حالم را گرفت. داور محترم مثل کشک زد زیر تنها فرصت قهرمانی. به جای داوری باید می‌رفت بازیگر می‌شد با آن فیگورهایش. پدرم همیشه می‌گفت: «بعضی‌ها به درد هرکاری می‌خورند الا آنی که انجام می‌دهند.» حالا پدر با این ضدحالی که خوردم از ورزشگاه برنگشته گفت:

-         باید تو هم با مادربزرگ بری. من کار دارم.

زورم به اصرار پدرم نمی‌رسید. به هر حال نذر مادربزرگ بود و باید عملی می‌شد. هنوز به این فکر می‌کردم که چرا باید به خاطر یک سوت همه چیز به هم بخورد؛ و بعدش یک نفر خیلی راحت بزند زیر پای بازیکن ما و بدبخت را علیلش کند که دیگر نتواند درست بازی کند؛ و ما ده نفره ببازیم...


بعد از دوازده ساعت اتوبوس سواری رسیدیم. مادربزرگ که گویی منتظر دریافت جام طلا بود از همان ترمینال مدام می‌گفت:

-         بریم حرم سلامی بدیم.

نمی‌دانم این انرژی را از کجا می‌آورد. من که خسته و خراب بودم. هیچ‌وقت اینقدر روی صندلی ننشسته بودم. خوش به حال فوتبالیست‌ها با آن اتوبوس‌هایشان...

وسایلمان زیاد بود. راضی‌اش کردم اول اتاقی بگیرم و بعد برویم سمت حرم. اتاق را که گرفتیم با تاکسی دربستی راه افتادیم. همان موقعِ طی کردن کرایه، مادر بزرگ گفت:

-         از طرفی بریم که به صحن پنجره فولاد نزدیک‌تره...

راننده تاکسی پیرمرد خوش صورتی بود. کمی که گذشت مادر بزرگ سر حرف را باز کرد:

-         ای وای دیگر زانوهام ترکید. می‌گن حرم را اون‌قدر بزرگ شده که با تاکسی زائرها رو جا به جا می‌کنن! راست می‌گن؟ شما هم می‌رین؟

 راننده لبخندی زد و گفت:

-         حاج خانم تو حرم تاکسی نیست؛ ماشین برقیه... ولی شما که زانو درد دارین از خود حرم ویلچر امانت بگیرید

اشاره‌ای به من کرد و گفت:

-          ماشالله ایشونم که جوونن!

چیزی نداشتم بگویم. مادر بزرگ دل توی دلش نبود. هیچ‌وقت این حال مادر بزرگ را نمی‌فهمیدم. جوری از امام رضا حرف می‌زد که درک نمی‌کردم. او هم حرف‌های من درباره فوتبال را نمی‌فهمید. درباره ضعف فوتبال‌ها و داوری‌هایش...

وقتی پیاده شدیم بغض در راه‌مانده‌ی مادربزرگ ترکید و نشست به گریه کردن. نمی‌دانستم چه کنم. راننده نگاهی به من کرد و گفت:

-         چرا وایسادی؟ برو یه ویلچر بگیر برا حاج خانوم...

و با دست مسیری را به من نشان داد.

به مادربزرگ گفتم باشد تا بیایم و با عجله رفتم. دفتری بود با کلی ویلچرهای تاخورده. گفتند:

-         باید کارت ملی داشته باشی.

همراهم نبود. شرایطم را توضیح دادم و خواهش کردم. گفتند داخل حرم مردانی هستند که با ویلچر آماده خدمتند به سالمندان و ناتوانان. لحظه‌ای فکر کردم که اینجا چه حساب و کتابی دارند. تصوری از حرم و وسعتش نداشتم. همه چیز را شنیده بودم، به اضافه چند عکسی که دیده بودم. اگر اصرار بابا نبود همین دفعه را نمی‌آمدم.

از دفتر درآمدم. مادر بزرگ گریه‌اش تمام شده و همان‌جا نشسته بود. من را که بالای سرش دید، با اشاره، مردانی را که آن طرف‌تر زیر سایه نشسته بودند نشانم داد. چند مرد که معلوم بود خسته و زارند با لباس‌های کثیف و صورت‌های سوخته...

با لحنی پر حسرت گفت:

-         اینا از شهر خودشون پیاده اومدن. پا برهنه اومدن. ببین مردم چه نذرایی می‌کنن، بعد بگو نذر ما سخته. فک کنم تا چند روز نتونن درست راه برن. قربون او زخما و تاولای پاهاشون بشم...

این همه چیز عجیب را یک‌جا و از جلو ندیده بودم. گفتم:

-         پابرهنه از شهر خودشون، بی‌خیال...

نگاهی کرد و گفت:

-         کو ویلچر؟

-         گفتن با کارت ملی می‌دن. کارتم که دادم به مسافرخونه...

خواست چیزی بگوید که گفتم:

-         می‌گن داخل ویلچر هست، خودشون می‌برن...

دستانش را گرفتم و بلندش کردم. با اینکه محیط برایم نا آشنا بود ولی فهمیدم باید از گیت ورودی گذشت؛ مثل ورزشگاه؛ اما به تفکیک زنانه و مردانه. مادربزرگ را تا گیت زنانه بردم. با اینکه بعد از او داخل گیت مردانه شدم ولی زودتر از او، گیت را رد کردم. همان موقع از خادمی پرسیدم:

-         ویلچری‌ها کجان؟

سمتی را نشانم داد. جوانی من را در حال این پرسش دید، گفت:

-         شما دارید می‌رید دفتر ویلچر؟

-         نه؛ کارت ملی نداشتم، ندادند.

لبخندی زد و گفت:

-         کجاست دفترش؟

-         برو بیرون، بپیچ سمت راست.

مادربزرگ که از گیت رد شد، گفتم بنشیند تا بروم و با ویلچری‌ها بیایم. آنجایی که نشان داده بودند، دو مرد با پیراهن سفید و شلوار سورمه‌ای پشت ویلچرها ایستاده بودند. هر دو عینک دودی داشتند. گفتم:

-         با مادر بزرگم اومدم، بنده خدا نمی‌تونه زیاد راه بره...

حرفم تمام نشده بود که مردِ جلوتر ایستاده، ضامن چرخ ویلچرش را باز کرد و گفت:

-         کجا هستن؟

و من نشانش دادم. صدای محکمی داشت و چهره‌اش برایم آشنا آمد.

مادربزرگ تا مرد و ویلچرش را دید انگار نه انگار که من آورده بودمش. شروع کرد به دعا کردن و قربان صدقه رفتن او؛ که خدا خیرت بدهد، انشالله بین الحرمین ویلچر ببری و ...

مرد هم خیلی با کلاس سرش را پایین انداخته بود و جز «خواهش می‌کنم مادر»، چیزی نمی‌گفت. عکس‌العمل‌هایش ساده بود. انگار این تعاریف و این حالات را زیاد دیده بود؛ برایش عادی می‌نمود.

به سمت حرم راه افتادیم. مادربزرگ به ویلچری هم گفت:

-         دوست دارم از صحن پنجره فولاد بریم.

بنای عظیمی بود. قبلاً فکر می‌کردم فقط ورزشگاه‌های 90 هزار نفری چنین جوّی دارند که نمی‌شود گل زد. چه معماری بزرگی. فکر نمی‌کردم اینقدر شلوغ باشد. مردم با این شلوغی گم نمی‌شوند؟ اینجا چه خبر است!؟

پسری هم‌سن خودم با دوستش از روبه‌رو می‌آمد. نگاهی به مرد ویلچری انداخت و با آرنج به پهلوی دوستش زد. دوستش که مرد را دید تعجب کرد. نمی‌دانم از چه تعجب کردند ولی داشتم فکر می‌کردم که این مرد با چه انگیزه‌ای، رایگان کار می‌کند. آن هم با ویلچر... معلوم بود شغل با کلاسی دارد. دکتری، مهندسی یا همچین چیزی...

جوانی از پشت سرم گفت:

-         حاج‌خانم حال می‌کنه‌ها

و رد شد... توی دلم گفتم:

-         یعنی چی؟ خب حال می‌کنه به تو چه!؟ تو هم علیل شو، ویلچر سواری کن، حالشو ببر

که یک‌دفعه یادم افتاد آدرس سمت راستی که به آن جوان برای دفتر ویلچر دادم سمت چپ بود نه راست. تشویش گرفتم و خجالت کشیدم از آدرس غلطی که دادم. ولی چه می‌شد کرد. در این شلوغی کسی کسی را نمی‌شناخت. چگونه پیدایش می‌کردم.

رسیدیم به صحن اسمال طلا؛ از روی عکسی که در اتاق مادر بزرگم بود فهمیدم اسمال طلاست. دلم لرزید. مادربزرگ گفته بود: «هر چه خواستی از امام رضا بخواه که کریمه.» مرد، ویلچر را جلوی پنجره فولاد نگه داشت و ضامن چرخ ویلچر را کشید. مادربزرگ بی اختیار زد زیر گریه. چادرش را جلو کشید. شانه‌هایش می‌لرزید. مرد ویلچری آرام سرش را پایین آورد و گفت:

-         التماس دعا...

داشتم فکر می‌کردم که من چه دعایی بکنم. اصلا چه می‌خواهم؟ تمام مدت توی اتوبوس به همین فکر کرده بودم، ولی نمی‌دانستم چه می‌خواهم: قهرمانی فصل بعد پیروزی، نه! فوتبالیست‌شدن خودم، نه! آن هم که پدر نمی‌گذارد. آها! قرار شده بود که داور شوم تا هم فوتبالی باشم هم فوتبالیست نباشم...

 توی همین فکرها بودم که جوانی نزدیک مرد ویلچری شد. یک کاغذ کوچک با خودکاری آبی به دست مرد داد و گفت:

-         آقای قهرمانی من خیلی شما رو دوست دارم. از فیگوراتون خوشم میاد، خیلی سینماییه. مخصوصاً تو بازی پیروزی و استقلال. من استقلالی‌ام. میشه امضا کنید...

آنچه را که می‌دیدم باور نمی‌کردم. حرم امام رضا، داوری، پای علیل، ویلچر،  قهرمانی، مادربزرگم... سرم داشت سوت می‌کشید. بی‌اختیار به اطرافم نگاهی انداختم و خواستم به اولین نفری که رسیدم بگویم که «ببینید ویلچر مادر بزرگم را دواری می‌برد که پیروزی را بیچاره کرد، کسی که از او متنفرم، خیلی گمنام مادر بزرگم را...» خواست بگویم: «مردم من می‌خواستم داور شوم.» کسی نبود. دوست نداشتم برای اطمینان هم که شده به چهره‌اش نگاه کنم. یاد فیگورهایش می‌افتادم. 

سرم را که چرخاندم کمی آن طرف‌تر، همان جوانی که آدرس دفتر ویلچر را از من گرفته بود داشت پدرش را با ویلچر به سمت پنجره فولاد می‌آورد.

دیدگاه ها (۴)

۰۸ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۱۵ مرتضی نظری
سلام
حاتم جان نمیدونم چی بگم برای این پستت..
ولی وقتی اینو خوندم:هر چه خواستی از امام رضا بخواه که کریم است.اشکم جاری شد... یاد روز هایی افتادم که...

ممنونم ازت... درست موقعی که به یاد افتادن آقام نیاز داشتم این مطلبو گذاشتی... خیلی ممنونم.

موفق وموید باشی
یاحق
پاسخ:

سلام

چیزی نمی خواد بگی!

عجب حال خوبی داری...

.

التماس دعا

ممنون که وقت گذاشتی

۰۹ خرداد ۹۲ ، ۰۸:۲۵ قطعه نوزده

راه توحید بدون مددت ممتد نیست

حل هر مسئله بی اذن تو صد در صد نیست

این من سر به هوا را که گنهکار و بد است

گهگداری به حریمت بکشانی بد نیست

کاش پر باز کند جسمم و پرواز کنم

که مرا بهتر از این حادثه پیشامد نیست

به کجا پر بکشد این دل پروانه من

هیچ باغی به طربناکی این مرقد نیست

گرد دامان مرا پاک کن ای اقیانوس

که در امواج کرامات تو جزر و مد نیست

نسخه‌ها را که بپیچند و تو درمان ندهی

بی گمان مثل دوائیست که کارآمد نیست

راز صد گونه بهار است بهشتت آقا

که بهشت ابدی را یکی از آن صد نیست

می‌درخشد وطن از فیض حضورت هر چند

هیچ شهری به درخشندگی مشهد نیست

فرامرز اکبری    

پاسخ:

و باز هم شعری متناسب

واقعا نمی دونم به چه زبونی تشکر کنم و بگم که خیلی جالبه که برای هر مطلبی یه شعر تو جیب داری

شعرایی که می دونم خیلیاشو حفظی... 

چقدر از این جمله خوشم اومد : "بعضی ها به درد هر کاری میخورند الا آنی که انجام میدهند. "

اگر درست بدانیم کی هستیم جایمان را هم درست پیدا میکنیم.
چه میشود حاجتمان از امام رضا ع همین باشد؟
.
دلمان را مشهدی کردید. دستتان درست.
.
این چه صنعت ادبیست که یک کلمه یا کلمات مشابه را در معانی مختلف در نثر به کار میگیرید؟زیباست.
پاسخ:
چه برداشت قشنگی کردید...
.
قشنگ ترین حاجت همین است: مرا به خودم بشناسان...
.
خواهش می کنم
دلتان سبک است که پرواز می کند
التماس دعا
.
نمی دانم! شاید بشود با کمی اغماض گفت: جناس تام و یا ایهام!
لطف دارید

این قهرمان در هر دو بعد زندگیش قهرمان است .

جالب بود لذت بردم

پاسخ:

...

ممنونم.

ارسال دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی